

? از خواندن داستانها خسته شده ام، میخواهم بیشتر داستانهایی بخوانم که حرفهایی برای گفته شدن دارند. مثل شعرهای عاشقانه-مثل سخن گفتن ستاره با کهکشانها-میخواهم هرچه سریعتر داستان لیلا را بدانم. این تلاطم چگونه در او ادامه پیدا میکند.
? لیلا نمادی از تمام آدمهایی است که قبل از تجربه عشق وارد رابطه تعهد میشوند
? عشق یک شعله خانمان سوز است!! دودمان را به باد میدهد! چگونه عشق را تجربه کرد؟
? برای همه کسانی که برای تک تک لحظه های زندگیشان حساب و کتابها باز کرده اند و همه چیز را عقلی میبینند یک روز فرا میرسد که پیش خود خواهند گفت: مسیر زندگی من آن طور که باید میبود، نبوده است و به ناچار به سادگی از کنار آن مسیر انتخاب شده میگذرند.
در میان خانه های خراب شده مردم کرمانشاه دختری را دیدم که اسمش لیلا بود! یاد شما افتادم. در میان خانه های خراب شده مردم به حرفهای شما می اندیشیدم که گفتید زندگیتان شبیه خرابه های کرمانشاه است. در چشمهای لیلا امید را میدیدم که به آینده فکر میکرد. بردار کوچکترش را بغل میکرد و دست و پاهایش را میشست. امیدوارم جسارت نکرده باشم اما بعد از خواندن نظرتان در وبلاگ در میان انبوه خرابه ها دعا کردم که مشکلات زندگیتان حل شود. آدم چون خوبی اطرافیانش را میخواهد در کارهایشان مداخله میکند، اما راستش فایده ای هم ندارد. من خودم از وقتی دخالت کردن در کار دیگران را رها کردم و توکل کردم، راحت شده ام.
از نظر خیلی ها توکل کردن به معنای منفعل ماندن است، اما درست برعکس. توکل حالت آرامش محض است که پذیرش و سازگاری با خود همراه دارد. منفعل نیست و فعال است. میتواند حالتهایی را به ما عرضه کند که قادر به عوض کردنشان نیستیم و به تمام معنا نمیتوانیم بر کیفیتشان واقف شویم. با این حالتهاست که میتوان به هستی با عشق نزدیک شد. مولوی اعتقاد داشت عشق جان مایه هستی است. اگر این طور باشد، حتی یک قطره اش را هم نباید به هدر داد.
لیلا همین طور به جواب احتمالی ممنون جناب خلیل، متشکرم لیلا فکر میکرد. آیا بیان دو عبارت تشکر در یک پیام ضایع نیست؟! لیلا پیش خود فکر میکرد که خلیل از او چه تصوری خواهد داشت. پشت میز آرایش رفت. چند لحظه ای به چهره خسته اش نگاه کرد. مقداری رژ قرمز به لب کشید و به آشپزخانه رفت تا صبحانه را مطابق همیشه آماده کند! صدای جلز و ولز نیمرو بلند بود. شایان وارد آشپزخانه شد و بدون آنکه سلام کند، پشت میز صبحانه نشست. لیلا غرق در تفکر بود و به رفتارهای اطرافش توجهی نداشت. وقتی پیام خلیل را ساعت هشت و هشت دقیقه صبح دریافت کرد آشپزخانه را ترک کرد و نیمرو تنها روی اجاق گاز سوخت.