

? گاهی باید آن قدر زمان بگذرد، همه چیز بالا و پایین بشود تا بفهمیم چه خبر است؟
? گذشت زمان فقط تجربه های ما را بیشتر میکند اما نمیتوان به راه حل عمومی برای حل مسائل دست یافت!
? لیلا میخواهد همان مسیری را برود که شهاب رفته است یا برنامه دیگری در سر دارد؟! چگونه میشود که حس و حال آدمها خوب باشد و همه چیز هم درست باشد؟
? لیلا میخواهد گمشده های زندگی اش را بیابد! چه دین، چه قانون و چه آیینی او را راهنما خواهد بود؟
لیلا در رختخواب به دوران دبیرستان خود فکر میکرد. به لحظاتی که تمام دبیران از کارهای او حرص میخوردند و هر خرابکاری در مدرسه را از جانب او میدانستند. او پر از شور و هیجان بود. در کنار شیطنتهایش، درسش را خوب میخواند و جزء نفرات برتر مدرسه بود. همین مسئله، شیطنتهایش را قابل تحمل کرده بود. هنوز دبیرستان را تمام نکرده بود که شهاب به خواستگاری اش آمده بود و ازدواج کرده بودند. دو سالی نگذشته بود که دخترش را حامله شده بود. از یادآوری لحظات درد زایمان از خواب پرید. هنوز شهاب برنگشته بود. به آشپزخانه رفت تا کمی آب بنوشد. نبود شهاب برایش عادی شده بود. شبها با بالش کنارش همبستر بود. دلش میخواست دوباره یک وعده غذایی بخورد ولی از اضافه وزنش ترسید و پشیمان شد. به رختخواب بازگشت و دوباره وبلاگ ملت عشق را باز کرد شاید پست جدیدی بارگذاری شده باشد. هیچ چیز جدیدی جلوه گر نبود. میخواست به خوابش ادامه بدهد. میخواست به همان روند همیشگی زندگی اش پایبند باشد. میخواست زمان را با گوشی اش چک کند که با یک پیام آتشی در چشمانش شعله ور شد. یک پیام از طرف یک ناشناس برایش ارسال شده بود. ابتدا خیال میکرد که یک پیام تبلیغاتی است ولی وقتی آن را باز کرد، قلبش شروع به تپش کرد. یادش آمد شماره اش را برای خلیل در وبلاگش فرستاده بود
خلیل نوشته بود که از اینکه نوشته هایش را با دقت خوانده است، سپاسگزار است و به دلیل وخامت اوضاع پس از زلزله کرمانشاه فرصت نوشتن کمتر پیدا میکند ولی اگر بتواند کمکی به او بکند خوشحال میشود. قلب لیلا همچنان تند میزد. یک ساعتی به پیامک خلیل زل زده بود. این اولین بار بود که از یک نفر به طور خاص پیامک دریافت میکرد. او اگر بتواند کمک کند، خوشحال میشود. دو رکعت نماز خواند تا قلبش را آرام کند. او میخواست متنی در جواب، برای خلیل بفرستد. متنهایش را ده ها بار تایپ و پاک کرد. آخر نوشت: ممنون جناب خلیل، متشکرم لیلا.
هنوز شهاب برنگشته بود و او خوابش نمیبرد. ساعت نزدیک به پنج و نیم صبح بود که شهاب وارد خانه شد. لیلا توجهی به آمدن شهاب نداشت و به جواب احتمالی خلیل فکر میکرد. آیا خلیل جواب ممنون جناب خلیل، متشکرم لیلا را خواهد داد. آیا خلیل پیش از این اسم لیلا را میدانست یا الان متوجه اسم لیلا شده است. لیلا نفسهای عمیق میکشید تا فکرهایی که به ذهنش خطور میکرد را حلاجی کند. شهاب کنار لیلا دراز کشیده بود. او از بوی سیگار شهاب دیگر اذیت نمیشد.
لیلا در ذهنش زمزمه میکرد که درست ترين شكل عشق اینه كه شما چگونه با یک فرد رفتار میكنيد نه اينكه درباره وی چه احساسی داريد! احساس او نسبت به شهاب شبیه منشی دفتر رئیس جمهور بود! پیامک خلیل تلاطمی را در لیلا ایجاد کرده بود. گاهی برخی اتفاق ها که در زندگی می افتند، زندگی را به دو قسمت تقسیم میکنند: قبل اون اتفاق و بعد اون اتفاق. لیلا پیش خود میگفت چطور میشه به احساسات اطمینان کرد وقتی به راحتی ناپدید میشن و رفته رفته احساسش قوی تر و قوی تر میشد.
#داستان_لیلا
#داستان_همینان
داستان لیلا شماره 1
داستان لیلا شماره ۲
داستان لیلا شماره ۳
داستان لیلا شماره ۴
داستان لیلا شماره ۵
داستان لیلا شماره ۶
داستان لیلا شماره ۷
داستان لیلا شماره ۸
داستان لیلا شماره ۹
داستان لیلا شماره ۱۰
داستان لیلا شماره ۱۱
داستان لیلا شماره ۱۲
داستان لیلا شماره ۱۳
داستان لیلا شماره ۱۴
داستان لیلا شماره ۱۵
داستان لیلا شماره ۱۶
داستان لیلا شماره 17
داستان لیلا شماره 18
داستان لیلا شماره 19
داستان لیلا شماره 20
1 دیدگاه. دیدگاه خود را ثبت کنید
[…] لیلا شماره 18داستان لیلا شماره 19داستان لیلا شماره 20داستان لیلا شماره 21داستان لیلا شماره 22داستان لیلا شماره 23داستان لیلا […]