? هرکس رنجهای مرا به خاطر بیاورد، باید قسمتی از آن را بردارد. وقتی کسی احساس و محبت را در من برمی انگیزد باید به او بگویم که احساس و محبت من با کوله باری از خشم و نفرت همراه است. باید همه را درهم بردارد.
? دوباره جوگیر خواندن داستانهای مختلف شدی؟! عشق و محبت در همه ما به صورت خالص و پیراهن سفیدی به امانت گذاشته شده است. باید مراقب باشیم که آلوده نشود.
? میدونی اصلا به کارزار زدن و عقل زایل شدن و کر و کور شدن از ویژگی های عشق است. چطور مراقب آلوده نشدن آن پیراهن سفید باشیم؟ البته ما قدر شناس هستیم، در زندگی ما بالاخره کسی پیدا میشود. البته نه چیزی که صمد بهرنگی مینویسد ” بالاخره در زندگی هر آدمی،
یک نفر پیدا می شود که بی مقدمه آمده…
مدتی مانده؛
قدمی زده و بعد اما بی هوا غیبش زده و رفته …
آمدن و ماندن و رفتن آدم ها مهم نیست…
اینکه بعد از پایان رابطه، روزی روزگاری…
در جمعی حرفی از تو به میان بیاید،
آن شخص چگونه توصیف ات می کند مهم است…
اینکه بعد از گذشت چند سال،
بعد از تمام شدن احساس تان به هم،
چه ذهنیتی از هم دارید، مهم است…
اینکه آن ذهنیت مثبت است یا منفی…
اینکه تو را چطور آدمی شناخته، مهم است…
به عنوان یک آدم خوب از تو یاد می کند یا بد؟
می گوید بچه ای و رفتارهای کودکانه داری، یا نه،
منطقی هستی و می شود روی دوستی ات حساب کرد؟
می گوید دوست خوبی بودی برایش یا مهم ترین اشتباه زندگی اش…
خاطرات خوبی از تو دارد یا نه، برعکس…
مبهم ترین روزهای زندگی اش را با تو تجربه کرده.
به گمانم ذهنیتی که آدم ها برای هم به یادگار می گذراند از همه چیز بیشتر اهمیت دارد…” بالاخره در زندگی ما کسی پیدا میشود که همسفر و همراه ما باشد.
? آری موافقم ولی باید جوری برخورد کرد که اگر خدای ناکرده آلوده شد، بتوان آن پیراهن سفید را شست. درست است که دوباره مثل روز اولش نمیشود ولی میشود با آن راه رفت، قدم زد.
متاسفانه حرفهای عاشقانه بسیاراست و آدم عاشق اندک.
مثلا مانگ میرزایی مینویسد ”
دلم میخواد به تمام مردای عاشق دنیا یه بار بگم که ببین تو عاشقشی فکر نکن اگه ولش کنی بره با یه مردی که شرایطش از تو بهتره خیلی فداکار و ایثارگری!
تو ممکنه با خودت بگی از من بهتر میتونه عاشقش بشه، از من پولدارتر، از من خوش اخلاقتر، از من رمانتیکتر! ولی با خودت فکر کن کی میخواد از تو عاشقتر باشه؟ خوشبختیشو میخوای؟ بمون! بساز! دلم میخواد به تمام مردای دنیا بگم اگه عاشقشی و عاشقته، گذاشتنش و رفتنت جنایته! با سختی میشه ساخت با جای خالیِ عشق؟ بعید میدونم! سختیا رو آسون کن واسش ولی جا نزن! جا نزن! جا نزن! مردونگی به رفتن نیست.
دعاهات واسه خوشبخت شدنش درگیر نمیشه وقتی اون فقط تو رو واسه خوشبخت شدن از خدا میخواد و تو بهش نمیرسی!
نمیخواد عاشق اسطورهای باشید. مرد زندگی باشید معشوقتون خیلی خوشبختتره. خیلی. خیلی. خیلی. ”
گاهی اوقات ما فراموشمان میشود برسر عشق چه آوردیم، چه گفتیم. چه تنبلی هایی کردیم، چه خودخواهی هایی کردیم ولی همین که زمان بگذرد فراموشمان میشود و سعی میکنیم، جوری وانمود کنیم که همه چیز خوب است، انگار اتفاقی نیفتاده است. انگار هیچ پیراهن سفیدی نبوده است. مگر پیراهن همه باید سفید باشد. سعی میکنیم رنگ پیراهنمان را عوض کنیم. گاهی خودمان عوض میشویم. گاهی راحت پیراهنهایمان را عوض میکنیم. خلاصه ما متخصص گفتن و نقل کردن جمله های عاشقانه هستیم بدون اینکه بویی از عشق برده باشیم.
لیلا وارد قسمت نظرات وبلاگ ملت عشق خلیل شد. نمیدانست برایش نظر خصوصی بنویسد یا نظرش را به صورت عمومی برای خلیل بفرستد. آیا خلیل نظرات وبلاگش را میخواند؟ چرا تعداد نظرات پستهای خلیل اندک است؟ آیا خلیل این وبلاگ را برای او ساخته بود؟ اگر این وبلاگ را خلیل برای او ساخته بود، چرا به لیلا خبری نداده است؟ این فکرها در مخیله لیلا شکل میگرفت و لیلا با منطقی که داشت، این تصورات را رد میکرد و میگفت حتما حکمتی در این آشنایی نهفته است! لیلا برای خلیل نوشت:
” از اینکه با وبلاگ شما آشنا شده ام، خوشحالم و هرچه میگذرد بیشتر لذت میبرم. البته نمیدانم مطالب منتشر شده از ملت عشق چقدر صحیح است ولی از سبک نوشته های شما خوشم آمده است.
شما معتقدید که عشق جوهر زندگی است و این طور به نظر میرسد که چیز دیگری برایتان مهم نیست. من که عمری زندگی کرده ام، مثل شما فکر نمیکنم. عشق برای جوانهای 20-25 ساله است. اینکه این نظر را برای شما مینویسم این است، زندگی ام دچار تلاطمی شده است. دخترم میخواهد ازدواج کند و من مخالفم. چون عشق را عامل کور بودن و کر شدنش میدانم. البته نمیخواستم مسائل شخصی ام را با شما این گونه در میان بگذارم. البته در وبلاگ نوشته اید که در کرمانشاه مشغول کمک رسانی به مردم کرمانشاه هستید. اگر مسیرتان به تهران خورد، خوشحال میشوم ملاقاتی داشته باشیم. 0912***.
لیلا نیاز به صحبت داشت. او نه با شهاب میتوانست حرف بزند نه با فرزندانش. همین که میتوانست با کسی حرف بزند او را آرام میکرد. خصوصا نویسنده وبلاگی که حرفهای دل او را میزند. این نظر لیلا برای وبلاگ خلیل، نه دعوتی برای ارتباط با یک غریبه، بلکه جیغی بی صدا و فریادی مخفی برای طلب یاری بود.
اگرچه در رختخواب برای نویسنده ای گمنام نظری مینوشت و البته فکر هم نمیکرد که خلیل پاسخش را بدهد اما حس آرامشی برای حرف زدنش داشت. او حواسش به این نکته نبود که از خلیل درخواست ملاقات حضوری کرده است. سوال اینجا بود که اگر متوجه بود چه کاری دارد میکند، اصلا جسارت انجام دادنش را پیدا میکرد؟