

? واو یعنی لیلا به رابطه عاشقانه با فردی که کوچکترازخودش است فکر می کند؟ چطور چنین چیزی امکان پذیر است؟ زن نیاز به حمایت و تکیه گاه دارد، چطور میتواند به کسی که نزدیک 20 سال از خودش کوچکتر است تکیه کند؟
? نمیتوان احساس لیلا را درک کرد. برای لیلا معیار رابطه فرق کرده است. پیش ازاین برگزاری مراسم عقد و عروسی و رفتن به خانه اقوام، سینما و پارک برایش معنا داشت و الان معنا را جور دیگری دنبال میکند. انگار سینما، پارک و … را باید جور دیگری حس کند. جوری که تمام رگهایش بزند بیرون.
? در فیلمها و سریالهای اخیر تلویزیون و سینما، تبلیغ ازدواج و رابطه با افراد حتی با اختلافهای سنی زیاد را میکنند. استاد دانشگاهی که ازدواج نکرده بود میگفت: دخترهای دهه های پنجاه و شصت را باید پسرهای خوبی میگرفتند که مشغول جنگ و مبارزه بودند. هرم جمعیتی برای این دهه در این زمینه سر ناسازگاری داشت. حدود 20 میلیون زن مطلقه، بیوه و دخترهای هرگز ازدواج نکرده دم بخت داریم. در وضعیت نابسامان اقتصادی طبیعی است که پسری هرگز ازدواج نکرده، جذب افراد با سنهای بیشتر که وضعیت اقتصادی بهتری دارند، بشوند.
? این یک قضاوت ساده است. ما انواع مختلفی از عشق و جذب شدن را تعریف میکنیم. برای هرکسی باید ریشه های مربوط به خودش را بازیابی کنیم. حتی میتوان حضور عشق را در اختلاف های مختلف سنی مشاهده کرد، اما وضعیت لیلا فرق میکند. لیلا یک زن متاهل و متعهد است. او سه فرزند دارد. او نمیداند از وقتی به خودش توجه نمیکند، شهاب رو به دیگران کرده است یا از وقتی شهاب به دخترها و زنهای مختلف رو کرده است، او به خودش نمیرسد.
خلیل در کنار تفسیر و تعبیر مطالب ملت عشق، به سفر و کمک به مردم مختلف سرزمین ایران علاقه داشت. او به سیستان بلوچستان سفر میکرد و خاطراتش را مینوشت. به کرمانشاه میرفت و از کمک به زلزله زدگان و داستانهای زندگی در چادر مردم خوب کرمانشاه سخن میگفت. گاهی کنار رودخانه می ایستاد و پشت به دوربین عکس می انداخت. شخصیت خلیل برای لیلا بزرگ شده بود. انگار خلیل یک فرشته کوچک بود که خدا برایش رسانده بود. لیلا همه چیز داشت. وضعیت مالی خوب شهاب، قدرت مالی او را هم بالا برده بود. لیلا دوست داشت با خلیل صحبت کند و وضعیت رابطه اش با شهاب را برای او شرح دهد ولی ترجیح داد ابتدا به خوبی خلیل را بشناسد.
خلیل در آخرین پست وبلاگ ملت عشق نوشته بود”هرکه باشیم، هرکجای دنیا که زندگی کنیم، همگی جایی در اعماقمان نوعی حس کمبود داریم. انگار چیزی اساسی گم کرده ایم و میترسیم نتوانیم آن را پس بگیریم. آنهایی هم که میدانند، چه چیزی کم دارند، واقعا انگشت شمارند”
قلب لیلا تند تند میزد. میخواست حرفهایش را برای خلیل ردیف پشت سر هم بگوید. دنبال شماره تلفنش میگفت ولی هیچ آدرسی جز قسمت نظردهید در وبلاگ خلیل پیدا نمیشد. لیلا یاد نگرفته بود که چطور خودش را معرفی کند. او ارتباط با جنس مخالف را یاد نگرفته بود. تنها چیزی که تا آن زمان برای خودش ساخته بود، این بود که مردها موجوداتی هستند که برای زندگی به آنها نیاز داریم. او حس میکرد چیزی در گلویش مانده است و برای زنده ماندن نیاز دارد آن را بازگو کند. زندگی اش به گفتن حرفهای نگفته اش وابسته شده بود.
ای گم شده در خود
ندانی بدنت مزار تو شده
چون نفست را نشناخته ای
نفست گورکن تو شده
وقتی لیلا این شعر را در وبلاگ خلیل میخواند، احساس غریبی داشت. او حس میکرد، تمام فیلم، تمام عکسها، تمام نوشته های خلیل برای او گرفته و نوشته شده اند. احساس میکرد، هرچیزی خطاب به اوست. کمی هم باعث غرورش میشد.، اما نمیتوانست جلویش را بگیرد. او به قاعده های عشق از کتاب شمس مینگریست. قاعده اول: کلماتی که برای توصیف پروردگار به کار میبریم، همچون آینهای است که خود را در آن میبینیم. هنگامی که نام خدا را میشنوی ابتدا اگر موجودی ترسناک و شرمآور به ذهنت بیاید، به این معناست که تو نیز بیشتر مواقع در ترس و شرم به سر میبری. اگر هنگامی که نام خدا را میشنوی ابتدا عشق و لطف و مهربانی به یادت بیاید، به این معناست که این صفات در وجود تو نیز فراوان است. او برای خودش میخواست قاعده ای تعریف کند. قاعده اول: اول خودت باش و دنبال عشق نگرد. در زندگی چیزهای مهمتر از عشق هست.
این حرفها به جای خنداندنش، باعث شد حسابی دمغ شود. ترجیح داد با دخترش حرف بزند. به اتاق شیوا رفت. او میخواست به دخترش بگوید که از از ازدواج عاشقانه شیوا با سیاوش خوشحال است ولی کلمات جور دیگری کنار هم قرار گرفتند. متاسفم دخترم، نمیخواستم ناراحتت کنم ولی اگر بدانی چقدر احساس بدبختی میکنم… چنان ناراحتم که…. لیلا خودش باورش نمیشد که این حرفها را به دخترش بگوید. شیوا به مادرش نگاه نمیکرد. لیلا بی اختیار بلند شد و به اتاقش بازگشت. او فکر میکرد یعنی ممکن است آدم بدبخت بی آنکه خودش متوجه بدبختی اش باشد، به زندگی اش ادامه بدهد؟ اما حتی اگر این حرفها نوعی اعتراف هم بود، ناراحت نبود از اینکه بر زبان آورده بود. بیشتر حالتی داشت انگار درونش یخ کرده بود. راستش خیلی وقت بود احساس شدیدی، خوب یا بد حس نکرده بود.
او پشت لپ تاپش نشست و با موس روی قسمت نظر دهید وبلاگ خلیل کلیک کرد و شروع به نوشتن کرد.
3 دیدگاه. دیدگاه خود را ثبت کنید
[…] داستان لیلا شماره 1داستان لیلا شماره ۲داستان لیلا شماره ۳داستان لیلا شماره ۴داستان لیلا شماره ۵داستان لیلا شماره ۶داستان لیلا شماره ۷داستان لیلا شماره ۸داستان لیلا شماره ۹داستان لیلا شماره ۱۰داستان لیلا شماره ۱۱داستان لیلا شماره ۱۲داستان لیلا شماره ۱۳داستان لیلا شماره ۱۴داستان لیلا شماره ۱۵داستان لیلا شماره ۱۶داستان لیلا شماره 17داستان لیلا شماره 18داستان لیلا شماره 19 […]
[…] نوشتن امید است. وقتی داستان لیلا یا داستان فرهاد را مینوشتم به خودم میگفتم با این […]
[…] لیلا شماره ۱۶داستان لیلا شماره 17داستان لیلا شماره 18داستان لیلا شماره 19داستان لیلا شماره 20داستان لیلا شماره 21داستان لیلا […]