حواسم به هیچ چیز نبود، صدام کرد آقا، ببخشید شما که تا این جا خوندین سرنوشت اللا چی میشه؟ به نظرتون داره به شوهرش خیانت میکنه؟ به نظرت عشق مولانا و شمس رو خوب توضیح داده؟
گفتم هنوز به آخرش نرسیدم، دارم داستان لیلا رو مینویسم. مثل یک فیلم وقتی برای یک داستان نقاط روشن و تاریک میذاری، میتونی به بیننده این حس رو بدی که حتما قهرمان داستان حق چنین انتخابی رو داره.
درون برکه زندگی لیلا هم یک سنگ افتاده است. لیلا فکر میکرد که آشپزی کردن و مدیریت کارهای خانه وظیفه اوست. لیلا فکر میکرد وقتی به باغچه خانه ویلایی اش در ایران زمین میرسد و گلها را آب میدهد، تمام زندگی اش جریان پیدا میکند. عشق در زندگی اش اولویت نداشت. به نظرش عشق فقط مال فیلمها بود یا مال رمانهای تخیلی. فقط آنجاها بود که دختر و پسر داستان میتوانستند، با عشق افسانه ای برگرفته از قصه ها، همدیگر را تا حد مرگ دوست داشته باشند. اما زندگی، زندگی واقع، نه فیلم بود و نه رمان.
شوهر لیلا، سالگرد ازدواجشان به او یک گردن بند برلیان به شکل قلب هدیه داده بود. کنار خرس تپلی که معمولا عشاق بهم هدیه میدهند، نامه ای نوشته بود و گفته بود
“لیلای عزیزم
زن آرام و خاموش و باگذشت و صبورم…
چون مرا همان طور که هستم پذیرفتی و همسرم شدی، مدیونت هستم
شوهرت که تا ابد دوستت خواهد داشت
شهاب”
لیلا به هیچکس، به خصوص به شوهرش نتوانسته بودحرف دلش را بزند و بگوید که چقدر از خواندن این متن حالش بد شده است انگار که اعلامیه ترحیم خودش را میخواند. او فکر میکرد اگر بمیرد لابد پشت سرش همین حرفها را خواهند گفت