?هیچ گاه به نتیجه گیری صحیحی نخواهی رسید، چرا که هرکس داستان خاص خودش را دارد. تو خودت معتقد به علم روانشناسی و روانپزشکی هستی، چطور اثرات کودکی، خانواده و اجتماع را صرف نظر میکنی؟
?درسته با گفتن داستان و شرح ماجراها نمیشه نتیجه گیری یا قانون کلی را اثبات کرد. اصولا وقتی موضوع انسان مطرحه، پارامترهای پیچیده ای درگیر میشن…
?الان مسئله اصلی لیلا است یا دختر لیلا؟
?مسئله اصلی؟ این داستان یه تحوله، داستان یه تغییر، داستان یه اتفاق. تغییرهایی که باید رقم میزدیم و نزدیم، مسیرهایی که باید میرفتیم و نرفتیم. میخواهیم بفهمیم چه کار باید بکنیم یا میکردیم. جای پشیمانی چیزی هست یا خیر…
شهاب از حرفهایی که لیلا به دخترشان زده بود، سخت برافراشته شده بود. شهاب که همیشه وقتی زیتون میخورد تا آخرین گوشتش را از هسته جدا نمیکرد، آن را از چنگال دندانهایش نمیرهاند اما این بار ۲۳ عدد دانه زیتون را فقط بین دندانهایش له کرده بود و گذاشته بود روی سفره و کنار بشقاب غذاخوری. شهاب به لیلا گفت؟ یعنی از حرفهایی که الان زدی باید به این نتیجه برسم که با من که ازدواج کردی، دوستم نداشته ای؟ لیلا گفت: نه عزیزم، البته که منظورم این نبود. شهاب که هنوز با دانه های زیتون ور میرفت پرسید: پس منظورت چیه؟ من که موقع ازدواج گمان میکردم که عاشقم هستی؟
لیلا گفت: عاشق بودم، اما نتوانست جلوی خودش را بگیرد، ادامه داد، آن وقت ها عاشق بودم.
شهاب: آن وقت، از کی این عاشقی را گذاشتی کنار؟
لیلا در بهتی عمیق فرو رفت. خودش نمیدانست دارد از چه حرف میزد. احساس میکرد رنگش مثل گچ سفید شده است. لیلا ۲۳ سال است که زن شهاب است،سه فرزند از او دارد. او آنچنان از نگاه شوهرش به خودش شگفت زده شده بود که انگار یک موجود ماورایی را دیده باشد یا مثل کسی شده بود که پس از سالها در خواب بودن به یکباره بیدار شود و شگفتی های پیشرفت دنیای امروز را نظاره کند. او پیش خودش فکر میکرد، راستی چند وقت است که شوهرش را دوست ندارد؟ از کی؟ از کی عاشقی را گذاشته است کنار؟ کدام نقطه عطف، کدام اتفاق؟
لیلا و شهاب داشتند کاری را میکردند که در آن خبره شده بودند. داشتند خود را به نفهمیدن میزدند. روزها به بی خیالی میگذشت. چشمپوشی از همه چیز. لیلا یکدفعه شروع به گریه کرد. شهاب از این حالت نفرت داشت. او گریه را یک ابزار برنده از طرف زنان میدانست. او فکر میکرد که زنان با نشان دادن ضعفهایی به امتیازهایی میرسند که هیچ فرد توانمندی قادر به کسب آنها نیست. لیلا معمولا سعی میکرد جلوی شهاب گریه نکند ولی اتفاقهای آن روز همه به نحوی پیش رفت که لیلا نتوانست جلوی خود را بگیرد. صدای تلفن بلند شد. سفارش لیلا برای داشتن یک قلم نوری در حال پیگیری بود.
[…] داستان لیلا، داستان فرهاد، داستان کله گنده، داستان مسیر خوش، داستان سمان، داستان صبحت بخیر عزیزم و داستانهای بسیاری که در سالهای آینده به تصویرشان خواهم کشید… […]
10 دیدگاه. دیدگاه خود را ثبت کنید
[…] خاص است. دوست داشت داستانش نوشته شود. داستان فرهاد و داستان لیلا و چندین داستان عاشقانه دیگر را برایش تعریف کرده […]
[…] داستان لیلا، داستان فرهاد، داستان کله گنده، داستان مسیر خوش، داستان سمان، داستان صبحت بخیر عزیزم و داستانهای بسیاری که در سالهای آینده به تصویرشان خواهم کشید… […]
[…] روال عادی داشت. هیجان کمتر و کمتر. یادم می آید وقتی داستان لیلا را مینوشتم به برکه ای اشاره کرده بودم که ناگاه یک سنگ […]
[…] داستان لیلا شماره 17 […]
[…] داستان لیلا شماره 17 […]
[…] لیلا شماره ۱۴داستان لیلا شماره ۱۵داستان لیلا شماره ۱۶داستان لیلا شماره 17داستان لیلا شماره […]
[…] لیلا شماره ۱۴داستان لیلا شماره ۱۵داستان لیلا شماره ۱۶داستان لیلا شماره 17داستان لیلا شماره 18داستان لیلا شماره 19داستان لیلا […]
[…] لیلا شماره ۱۴داستان لیلا شماره ۱۵داستان لیلا شماره ۱۶داستان لیلا شماره 17داستان لیلا شماره 18داستان لیلا شماره 19داستان لیلا […]
[…] لیلا شماره ۱۴داستان لیلا شماره ۱۵داستان لیلا شماره ۱۶داستان لیلا شماره 17داستان لیلا شماره 18داستان لیلا شماره 19داستان لیلا […]
[…] لیلا شماره ۱۴داستان لیلا شماره ۱۵داستان لیلا شماره ۱۶داستان لیلا شماره 17داستان لیلا شماره 18داستان لیلا شماره 19داستان لیلا […]