قرار ازدواج شیوا با سیاوش لیلا را بهم ریخت. اصلا انتظار نداشت دختر ۲۱ ساله اش یک دفعه ای تصمیم به ازدواج بگیرد. او ازدواج زودهنگام خودش را اشتباه میپنداشت. شیوا وقتی این خواسته اش را مطرح کرد که ذهنهای خانواده اش را از هر لحاظ خنثی کرده بود. شیوا میگفت میدونم قرار با ازدواج من مخالفت کنین و بگین سیاوش هنوز کار و سربازیش مشخص نیست. من درسم تموم نشده و خیلی چیزا رو نمیدونم، اما من و سیاوش برای رسیدن بهم حاضریم هرکاری انجام بدیم.
شایان و شیدا خواهر برادرهای شیوا بودند که زیرکانه لبخند مرموزانه ای به لب داشتند. میدانستند اگر شیوا با مخالفت جدی روبه رو نشود به زودی میتوانند مراسم عروسی را شاهد باشند. شهاب چیزی نگفت و فقط با قاشق به بشقابش ور میرفت. لیلا اما مثل یک بمب ساعتی بود که منتظر انفجار بود ولی جلوی خودش را گرفت. شهاب به لیلا نگاه میکرد جوری که انگار لیلا مقصر است. شیوا که متوجه بهت زدگی خانواده اش شد گفت: منو بگو که فکر میکردم شما مثل بقیه مردم فکر نمیکنین. منو بگو که فکر میکردم شماها نسل ما رو درک میکنین. مگه من چی گفتم؟ مگه قراره چیکار کنم؟
شهاب کمی خودش را جمع کرد و به شیوا گفت، دخترم همین طوری که نمیشه ما یه سری رسم و رسوماتی داریم باید بیان خواستگاری و ما بریم تحقیقات و بعد بهشون جواب بدیم.
لیلا گفت: خیلی هم عالی که به ازدواج فکر میکنی، اما الان؟
شیوا میدانست که میتواند پدرش را راضی کند اما گفته مادرش او را نگران کرده بود، گفت خب پس کی؟ سیاوش الان به من پیشنهاد داده منم قبول کردم.