فرهاد میگفت: فاصله…مرگه عشقه… درکی نسبت به این عبارت نداشتم. همه نگاه ها مبهوت فرهاد بود. فرهاد با آرامش چای با نباتش رو مینوشید و نگاهش به نسیم باد خنکی بود که وسط تابستان در کافه اذغال درست در میان کوه میوزید.
فرهاد نگفت چی باعث فاصله شد یا چرا فاصله مرگ عشق رو سبب میشه. حرفها پراکنده شده بود. بین بچه ها پچ پچ بود. چطور فرهاد میتوانست روزی عاشق بوده باشد در حالی که هر بار پا در کوه میگذاشت، سه چهار دختری اطرافش پرسه میزدند.
فرهاد میگفت: ناشری پیشنهاد داده است که نامه های عاشقانه شان را بدون اسم چاپ کند. بهش قول داده بوده که تا چاپ سی ام هم فروش میکند. شاید آن موقع اوضاع فروش کتاب مثل الان نبود یا آنقدر این نامه ها ناشر را مجذوب خود کرده بود که هرچه میگفت از روی احساس بود.
فرهاد هروقت لب به سخن میگوشید، سخن تازه ای داشت. بلد بود حرفهای ساده را چطور حرفه ای بزند. فرهاد با شیرین در ارتباط بود. میگفت شیرین همسر دوستش شده است. همسر دوستش به سرطان مبتلا میشود و بعد از مدتی جانش را از دست میدهد. در بستر بیماری به شیرین میگوید که مراقب شوهرش باشد…
فرهاد میگفت: فاصله…مرگه عشقه…،وقتی فاصله افتاد دیگه عشق همون عشق نمیشه. فرهاد خودش را به آب و آتش زده بود تا از شیرین وقتی بگیرد که بپرسد چه شد؟ چرا یک دفعه ای همه چیز تمام شد. پنج سال! پنج سال خاطرات، پنج سال زندگی و پنج سال وفاداری. شیرین روی صندلی روبه روی فرهاد در کافه ای در میدان صادقیه مینشیند. فرهاد کیسه پر از نامه های عاشقانه را که از شیراز با خود آورده بود، را روی میز میگذارد. شیرین بلند میشود. میگوید بین ما چیزی نیست. فرهاد نمیفهمد. فرهاد سردش میشود. کافه چی ۱۱ شب به شانه فرهاد میزند. میگوید پسر جان تعطیل است. فرهاد وقتی از شیراز به تهران می آمد به فکرش خطور نکرده بود که شب را باید کجا بگذراند. او آمده بود که شیرین را ببیند.
این داستان از فرهاد یکی از چند داستانی است که برایم تعریف کرده اند. خیلی وقتها به این موضوع فکر میکنم. آن فاصله چه فاصله ای بود. فاصله با دوری چه فرقی دارد؟
4 دیدگاه. دیدگاه خود را ثبت کنید
[…] برایش از آن شبهای خاص است. دوست داشت داستانش نوشته شود. داستان فرهاد و داستان لیلا و چندین داستان عاشقانه دیگر را برایش […]
[…] لیلا، داستان فرهاد، داستان کله گنده، داستان مسیر خوش، داستان سمان، […]
[…] فکر فرو رفتیم. به دکتر گفتم فاصله، مرگ عشق است. در 5 داستان فرهاد به این موضوع اشاره کردم! دکتر اصرار داشت که برای همه […]
[…] نوشتن امید است. وقتی داستان لیلا یا داستان فرهاد را مینوشتم به خودم میگفتم با این داستانها اتفاقهای […]