

?داستان فرهاد شماره ۳
شیرین به فرهاد زنگ میزند و میگوید قرار قبول. هرچی بردی نصف نصف. فرهاد از فرط خوشحالی نمیدانست چه کند ولی بروز نداد. به تمام بچه های خوابگاه خبر پیروزی اش را پخش کرد. همه جمعی که شکست خورده بودند، فرهاد را مسخره میکردند و هرکس بلوفی می آمد که اگر فرهاد راست بگوید من این کار را میکنم و من آن کار را! یکی اسمش را عوض خواهد کرد. یکی سرش را میتراشد. همه بچه هایی که به تماشا می آیند باید هزار تومان پول یک هفته رزور غذای خوابگاه را به فرهاد می دادند. آنقدر این ماجرا در همه اتاقهای خوابگاه پخش شد که جز یکی دو سه بچه درسخون هیچکس به خواب نرفت و همه دور هم جمع شده بودند با تمسخر فرهاد تا صبح به خنده گذراندند.
آن روز تعداد کمی از بچه ها به کلاس درس رفتند. میدانستند فرهاد بلوف میزند ولی نمیخواستند صحنه ضایع شدن فرهاد را از دست بدهند. به طرز نامحسوس و محسوسی همه بچه ها به نیمکت جلوی دانشکده خیره بودند. قرار ساعت ۱۰:۳۰ صبح بود. ساعت ۱۰ بود، از فرهاد خبری نبود. کم کم به تعداد بچه ها اضافه میشد. ساعت ۱۰:۳۰ شد. نه از فرهاد خبری نه از شیرین. بچه ها داشتند به تمسخرشان ادامه میدادند. ساعت ۱۰:۳۲ دقیقه شیرین آمد و کنار نیمکت ایستاد. فرهاد هنوز نیامده بود. شیرین به گوشی اش نگاه میکرد که فرهاد با عجله خودش را رساند. وقتی فرهاد خندان خودش را کنار شیرین رساند، نفس در سینه همه حبس بود. فرهاد شرط را برده بود. فرهاد و شیرین روی نیمکت کنار هم نشستند. سی سانتی متر بینشان فاصله بود. سردی نیمکت فلزی پاهایشان را اذیت میکرد. نه فرهاد حرفی میزد نه شیرین. یک ربع که گذشت، فرهاد گفت: کلاس نرفتین؟ شیرین گفت: نه! دوباره سکوت حکمفرما شد. جمعیت کم کم پراکنده شد. فرهاد دستهایش را در جیبش کرده بود و پای راستش را روی پای چپش انداخته بود. شیرین ولی سمت چپ فرهاد آرام نشسته بود. شیرین هم از سرما میلرزید هم از شرایطی که در آن قرار داشت. فرهاد به جشنی که قرار بود شب در خوابگاه برپا کند، فکر میکرد. ساعت از ۱۱ گذشت. فرهاد دستهایش را از جیب در آورد، سرش را به طرف شیرین برگرداند و و گفت: دمت گرم، خیلی خوب بود، لطف کردی! فرهاد آمد بلند شود که برود که شیرین بدون اینکه به فرهاد نگاه کند، دستش را روی پای فرهاد گذاشت که بنشیند. فرهاد تعجب کرد و گفت: خب قرارمون همین بود. هرچی بردم نصف نصف. شیرین نگاه کوچکی به فرهاد انداخت و گفت: تا الان بازی تو بود، از الان بازی من است…
#داستان_همینان
#داستان_فرهاد
1 دیدگاه. دیدگاه خود را ثبت کنید
[…] داستان فرهاد شماره 3 […]