هر وقت لب به سخن میگشود، سخن جدیدی با بیان خاص خودش تعریف میکرد. کتاب چرا دولتها شکست میخورند را توضیح میداد. هم نویسندگی داشت هم ترجمه. هفته ای یک کتاب را تمام میکرد. تمام کارکنان زیر دستش حق استفاده از موبایل نداشتند. چندباری که کوه رفتیم سه چهار دختری دورش میچرخیدند.
راجع به همدلی حرف میزدیم. فرشته خانم نامی بود که مرگ برادر ۴۲ ساله اش را نمیتوانست فراموش کند. حالتی بین خوشحالی و غم را همراه داشت. ممکن بود به یک لطیفه بسیار قهقهه بزند و وسط قهقهه بغض گلویش را بگیرد. هنوز نتوانسته بود، نبود برادرش را فراموش کند. میخواستم راجع به همدلی حرف بزنیم. حرفهایی که بعضی وقتها دوست داریم به کسانی بزنیم که ما را نمیشناسند تا ما را بدون پیش داوری قضاوت کنند. فرهاد میگفت با یک کیسه ۲۰ کیلویی نامه وسط کافی شاپ ماند. نگاهش از عصر تا ۱۱ شب که کافی شاپ تعطیل شد به روبه رویش خیره بود. هنوز دستش روی کیسه نامه های عاشقانه بود که صاحب کافی شاپ میگوید، جوان تعطیل است!
هنوز وقتی یاد داستانی که فرهاد در روز همدلی برایمان تعریف کرد می افتم، پوستم مور مور میشود. آخر خودش با حرارت خاصی تعریف میکرد که با عمق جان میشد، حسش کرد. در تمام کلماتش، تمام احساسش نهفته بود. هم طنز داشت هم شوخی. اصلا بهش نمی آمد یک روزی عاشق بوده باشد.
فرهاد دوران دانشجویی اش را در خوابگاه گذرانده بود. یک شب! یک شب از میان همه شبهایی که پسرها دور هم جمع میشوند، چرت میگویند و میخندند. استاد ریاضی را مسخره میکنند و به کفشهای پاشنه بلند پیرزنها میخندند، صحبت از دختر زیبارویی میشود که هیچ پسری نتوانسته با او ارتباط برقرار کند. بحث بالا میگیرد و کل کل میکنند و شرط بندی میکنند. چندتایی از پسرها که ادعایشان در جذب کردن دخترها همه را کشته بود، جامه میدریدند که پیروز این قائله خواهند شد. هیچ دختری را که خواهانش شده بودند، از زیر فوت و فنهای تجربی جذبشان خارج نشده بود. فرهاد هم وارد شرط بندی میشود. نوبت آخر به فرهاد میرسد. شرط بندی انجام شده بود. چه کسی فکر میکرد فرهاد بتواند پیروز شود!!
هریک از این پسرها راه حلی را اتخاذ کرده بود. یکی پس از دیگری ضربه فنی شدند. در برخی از برخوردها، دیگر آن پسربچه های سابق نشدند. همه ناامید بودند. در واقع همه ناامید شدند. نقش آخر، نقش فرهاد بود. فرهاد میخواست شرط بندی را برنده شود، فرقی نداشت از چه شیوه ای استفاده کند.
اسمش شیرین بود. فرهاد پیش شیرین رفت. اول سلام کرد. گفت که ما یه شرط بندی کردیم که بتونیم باهات قرار بذاریم. من شماره تلفنت رو نمیخوام. بریم نیم ساعت رو نیمکت روبه روی دانشکده بشینیم. هرچی بردم نصف، نصف. شیرین بهت زده به فرهاد نگاه میکرد. چهره فرهاد از سنش کمتر نشان میداد. قد بلندی داشت و پوستش سبزه میزد. دختر گفت فکر میکند، خبر میدهد. شماره فرهاد را میگیرد و میرود.
1 دیدگاه. دیدگاه خود را ثبت کنید
[…] داستان فرهاد شماره 2 […]