

داستان دلار چیست؟
ماه امشب کامل بود و داستانی که مینویسم یک داستان پیچیده نیست! دیشب دکتر مرادی قیمت دلار چک میکرد و هرچند دقیقه از بالا و پایین رفتنش گزارش میداد و من فیلم Airlift را میدیدم. داستان سکه و ارز و بالا و پایین شدنش با یک عطسه و یک خاراندن سر اتفاقی است که مردم این روزها با آن سر و کار دارند یا لااقل اخبارش را دنبال میکنند. همه در شوک فرو می روند.
صادق، تولید کننده قطعات خودرو به من میگفت این شوک مثل ضربات مشتی می ماند که در رینگ بوکس، حریف را دچار شوک و بی حسی میکند. انگار مشتهای دیگر دردی ندارند. حس نمیشوند. مردمی هم که قیمت ارز برایشان فرقی ندارد وقتی میخواهند خریدی انجام دهند، شوکه میشوند. گاهی از خرید منصرف میشوند و گاهی سری به نشانه تایید تکان میدهند. از خودشان میپرسند آخه چرا؟ در خیابان راه میرفتم و به ماه کامل که از بالای ساختمانی معلوم بود، نگاه میکردم. تلالو ماه به زمین فرقی نکرده بود. این آسمان همان آسمان دیشب بود. با همان ستاره ها و با همان رنگ پریدگی مشکی پس زمینه.
سعید میگفت من تنها کسی هستم که از خبر حادثه تروریستی اهواز بی اطلاعم. حتی نمیخواهم راجع به آن تحقیق کنم. میدانم که ناراحت میشوم. میخواهم بروم دنبال کار و اهدافم. میخواهم بروم دنبال ورزش و کارم. اطلاع پیدا کنم چه میتوانم انجام بدهم. صادق به سعید گفت وقتی گوشی تلفن همراهت را دزد بزند، ناراحت نمیشوی؟ غصه نمیخوری؟ صادق دنبال این بود که سرمایه اش را جمع کند و مهاجرت کند. برایش صرفه نداشت که جنسی را تولید کند که خریدارش پول را برای چند ماه دیگر به او تحویل بدهد. پشت بام خانه اش را انباری قطعه های مختلف کرده است. صادق از جوانانی میگفت که در بهترین دانشگاه مشغول به تحصیل هستند. رزومه تحقیقی و تحصیلی خوبی دارند ولی نه برای بیمه هایشان برنامه ای دارند نه برای کارشان. سنشان بالا رفته است و اتفاق خاصی در زندگیشان رخ نداده است. از طرحها و پروژه هایش میگفت که کمتر از دو سال بازده اقتصادی دارند و او نمیخواهد آن ها را اجرایی کند. از به اصطلاح آقازاده هایی میگفت که بیشتر از تولید، دنبال دلالی و پول را از این جیب به آن جیب کردن هستند. به سعید گفتم این روش شما برای نشنیدن خبرهای منفی به این دلیل است که همه چیزها را در دلت تلنبار میکنی. غصه میخوری. می پُکی. راه کار مقابله ای تو ندیدن و نشنیدن است. اما اگر مهارت همدلی را یاد میگرفتی. هم میشنیدی هم حرفت را میزنی از مهارتهای سازمان بهداشت جهانی برایش گفتم.
در خیابان راه میرفتم و به ماه کامل که از بالای ساختمانی معلوم بود، نگاه میکردم. خانه مجید همان جای قبلی بود. برای جا دادن برخی وسیله هایم از آنها کمک خواسته بودم. نشسته بود و نشسته بودم. برایش از قوانین طلایی موفقیت گفتم. از همان 16 قانونی که به بهتر شدن روند موفقیت کمک خواهد کرد. از اصطلاح ذهن برتر استفاده کردم تا برایش همفکری را توضیح دهم. از اینکه ذهن ها برای انجام فعالیتهایی، در یک راستا قرار میگیرند و هم افزایی دارند. جمع دو عدد یک دیگر دو نمیشود. شاید سه یا شاید چهار بشود. مجید از بحرانهای بانکی میگفت. او میدانست که قبل از انتخابات سال 96 برخی بانکها سرمایه هایشان را جمع آوری و به دلار تبدیل کرده اند. او معتقد بود، دلاری که مردم عادی با سرمایه پنجاه صد میلیونی میخرند نمیتواند قیمت آن را جابه جا کنند. او بحث چاپ پول و احتکار دلار بانکها را از دلایل عمده گرانی میدانست. او از بحرانهای مسکن و بحرانهای بانکی سال 2007 آمریکا صحبت میکرد. او عقیده داشت برای داشتن ایده تولید، بهتر است که در سیستمها و شرکتهای بزرگ وارد شد. نیازها را شناخت و بر اساس آن نیازها اقدام به تولید و کارآفرینی کرد. کمی که از صحبت گذشت، این سوال مطرح شد در چه سیستم و شرکت بزرگی میشود وارد و مشغول کار شد؟
بلند شدم و بلند شد. هم خانه ای هایش که فهمیده بودند، من در کارهای تولیدی وارد شده ام، نیازهایشان را پشت سر هم مطرح میکردند. از الف تا ی که در این نیازها و طرحها میدانستم، برایشان تشریح کردم. چند نفری قصد مهاجرت یا به اصطلاح اپلای داشتند. به ذهنم رسیده بود که ماه زمین در همه جای آن یکسان می تابد. پیشنهاد دادم که چطور میشود ما صادرات منابع انسانی داشته باشیم؟ آیا تا به حال به صادرات منابع انسانی فکر کرده اید؟ فردی که قرار است مهاجرت کند، معمولا فردی است که تحصیلاتش را در ایران گذرانده است. میلیونها تومان هزینه بیت المال برای پرورش یافتن چنین فردی هزینه شده است. انتظار میرود که این فرد این هزینه ها را برگرداند ولی این فرد خودش را به آب و آتش میزند تا به آینده روشنی خارج از ایران برسد. به بهشت برینی برسد. رفتن و خطرهایش را به جا میخرد. وقتی ما برای این فرد برنامه ای نداریم. یک سرمایه انسانی داریم که دارد در این ساختار حیف میشود، چرا خودمان به دنبال این موضوع نباشیم. مهندسان نخبه تربیت کرده ایم. صادرات کنیم. اول صحبتهایم همه مبهوت بودند ولی خنده شان گرفته بود. مجید پیشنهاد داد، چرا که نه! میرویم اروپا یک کلیه میفروشیم و بر میگردیم یک کلیه و یک خانه میخریم. صحبت من جدی بود. وقتی هزینه یک ساعت کار مهندس در سطح متوسط در ایتالیا حدود 20 تا 30 دلار است، مهندسان نخبه خودمان را صادر کنیم. از طرف قرارداد 20 دلار بگیریم. مهندس نخبه ای که در ایران در بهترین حالت، ساعتی 50 هزار تومان به عبارتی 3-5 دلار میگیرد، حقوقش را به 15 دلار میرسانیم و 5 دلار را برای دولت در نظر میگیریم. هم مهندس خوشحال است، هم دولت. مجید پیشنهاد داد بهتر نیست که این پروژه ها را در ایران عملیاتی کنیم؟ گفتم به دلایلی این کار امکان پذیر نیست ولی صادرات منابع انسانی گزینه روی میز است. مجید و دوستانش میخندیدند. دوست مجید از شوهری هندی میگفت که زنش را به بهانه درمان آپاندیس به بیمارستان برده است و کلیه اش را خارج کرده است، تنها به این دلیل که جهیزیه نداشته است. از همان رسم و رسومات سرزمین هند که دخترانی که نمیتوانند جهیزیه بدهند، نمیتوانند ازدواج کنند، مگر اینکه شوهرشان به نحوی راضی شود. مجید حساب میکرد که چه اعضایی را میتواند بفروشد و چه اعضایی را میتواند بخرد؟ دوست دیگر مجید از آشپزخانه بیرون آمد و گفت بهتر است رابین هود شویم. دیگری میگفت باید مفسدان اقتصادی را بگیریم و اعضای بدنشان را بفروشیم تا همه چیز درست شود!
داستان را تعریف کردیم. داستان دلار. داستان سکه و ارز و داستانهای زیادی که همه ما آن را میدانیم. حال باید این سوال را پرسید، چه میشود کرد؟ دکتر مرادی که داستان دفاع شریف را خوانده بود، سوال میکرد داستان آن قطره چه بود؟ لیدن فراست! کدام حالتیم؟ اشک بریزیم یا عرق؟ تعبیر این بود که در پدیده لیدن فراست، قطره آب میتواند روی لایه های بخار داغ بنشیند. گریه کند و گریه هایش را به لایه های بخار اضافه کند. میتواند روی لایه بخار پشتک بزند. شادی کند. عرق بریزد و عرقهایش را به لایه های بخار اضافه کند. هر دو، دو انتخاب و نگرش متفاوتند. باید این سوال را پرسید، چه می شود کرد؟ بهترین راه حل چیست؟
در خیابان راه میرفتم و به ماه کامل که از بالای ساختمانی معلوم بود، نگاه میکردم. فاصله زمین تا ماه تغییر نکرده بود. تا میلیونها سال دیگر هم این فاصله یعنی 300 هزار کیلومتر همان خواهد بود. ما همیشه تصویر یک ثانیه قبل ماه را میبینیم. مردم زمینی باید کنار هم باشند. دست در دست هم بگذارند و اگر کنار هم نباشند، نابود خواهند شد. این چند ده سال عمر ما برای ماه بی اهمیت خواهد بود ولی برای ما تمام دارایی مان است. یاد فیلم Airlift می افتم. تاجر هندی و هزاران هندی دیگر در حمله صدام به کویت در این کشور گیر افتاده اند. در یک جلسه بین تاجران، دیگر تاجران هندی به این فکر هستند که چطور اموالشان را حفظ کنند. اکشای کومار در نقش رانجیت به تاجران میگوید شما تا وقتی در این سوپر مارکت هستید، تاجرید، وقتی بیرون میروید هیچ کس شما را نمیشناسد. فرقی بین شما با کویتی ها نیست. تا وقتی جمع ما هندی ها، کنار هم باشد، جان سالم به در خواهیم کرد. هرکس جدا شود، نابود خواهد شد!
چه کسی دستش را به من خواهد داد. دستت را خواهی داد یا تو هم خواهی رفت؟