

پسر برادرم فقط 10 سالشه! وقتی وارد خانه مجردی ما شد، میخواست با تمام دوستان من آشنا بشه! از همشون شماره گرفت. یک ماه بعد از سفر چند روزه اش، هنوز سراغ دوستان من را میگرفت.
سعید سرپرست گروه کوه دانشگاه تهران بود! در سفر چند روزه از منطقه سوها به لاتون، او مسئولیت داشت! در راه برگشت که از افراد نظرخواهی میکرد، بیشتر افراد یک نظر داشتند! چرا جلسه معارفه برگزار نکردی!؟ جواب سعید برایم تامل برانگیز بود! او گفت: هرکسی میتواند با هر فرد دیگری که مد نظرش است، آشنا شود! در سالهای کوهنوردی ام من با افرادی که قرار بوده دوست شوم، شده ام. بیشتر از آنکه بخواهم کمیت آن رابطه ها را زیاد کنم، ترجیح میدهم کیفیت آن را ارتقا بدهم…
مدتی بود که از نوشتن فاصله گرفته بودم! در عالم حکمت و فرزانگی قدم گذاشتن کار آسانی نبوده است. میخواستم کمی بگذرد تا پخته تر و کاملتر بنویسم. گاهی هم نویسندگی را فراموش کرده بودم تا یکی از دوستان قدیم متنی از پویان اوحدی برایم فرستاد تا یاد بازنویسی کتابم بیفتم!
“درِ کلاس های دانشگاه شیشه داشت،
آنقدری بود که بتوانی دوسوم کلاس را ببینی
کلاس 106 دانشگاه جای خیلی دنجی بود ،
انتهای راهرو بود ، کوچک و نُقلی
کلاسش همیشه خودمانی بود ، انگار که دوستانت را دعوت کرده ای به اتاق خودت
من کمتر آنجا کلاس به پستم میخورد ،
اما قضیه برای او کمی متفاوت بود و بیشتر کلاس هایش آنجا تشکیل میشد ، اصلا شاید برای همین بود که آن کلاس برایم اینقدر خواستنی جلوه میداد
آنروز یادم است که امتحان داشتند ، از آن سخت هایش !
غُرغُر درس نخواندن و سخت بودن امتحان را از روزها قبل برایم شروع کرده بود!
وقتی رسیدم امتحان شروع شده بود ، رفتم پشت در و درون کلاس را نگاه کردم ؛
استایل خراب کردن امتحانش مثل خودم بود ، خودکار را میگذاشت روی میز ، دو دستش را میزد روی پیشانی و فقط زمین را نگاه میکرد ،
نمیدانم چرا اما دلم میخواست آن لحظه بغلش کنم و بگویم ،
ببین؛
این امتحان که هیچ ،
تو اگر از دنیا هم بیوفتی من با توام ،
سرت را بالا بگیر،
دلم میخواست تا جایی که حراست ما را از هم جدا میکرد بغلش میکردم
دلم میخواست یقه ی استادش را بگیرم و بگویم آخر مرتیکه یلاقبا تو دلت میاید که اینقدر فلانی جانم را ناراحت کنی ؟
دلم میخواست ساعت برنارد را داشتم و زمان را نگه میداشتم و تمام برگه اش را از روی دست این و آن برایش پُر میکردم ..
رفتم به سمت بوفه ، از اکبر آقایمان دو عدد چایی ، دو عدد هوبی و یک کاغذ آچهار گرفتم ، روی کاغذ با ماژیک نوشتم :
“ولش کن امتحان رو ، بیا چایی با هوبی”
رفتم پشت در ، به بغل دستی اش گفتم صدایش کند
کاغذ را نگه داشتم لبه شیشه برای چند ثانیه و بعد نگاهش کردم ،
همه ی آن عصبانیت در یک لحظه رفته بود و داشت میخندید
از آن خنده هایی که فقط خودم میدانم چقدر معرکه بود
رفتم روی پله ها نشستم ، چند لحظه بعد آمد بیرون و بغل دستم نشست
چایی و هوبی اش را گرفت و بعد بدون آنکه به من نگاه کند
گفت : من تورو نداشتم چی میکردم ؟
…
میدانی تصدقت روم ، خیلی دلم میخواهد بدانم همه ی این سالهایی که مرا نداری چه میکنی ..
همین”
به یاد شعرهایی که رضا میخواند افتاده بودم. شعرهایی که گاهی خاطره میسازند یا خاطره ها را به یاد می آورند.
بعضی وقتا مثل باد
خاطرت یادم میاد
از خودم می پرسم
اصلا منو یادش میاد
ساعت نمی بست هیچ وقت
می گفت همه زمانمی
عاشق هیچ مردی نبود
می گفت تو قهرمانمی
دیدی چه زود دیر شد
عشقت زمین گیر شد
چه قهرمانانه دلم
به پای تو پیر شد
ساعت نمی بندی هنوز
یکی همه زمانته
بگو تو نازنین من
الان کی قهرمانته
اینجا یکی عاشقِ بازی بود
تمام بازی صحنه سازی بود
اما یکی پایانُ می دونست
بگو دلت چجوری راضی بود
آتیش چشمات تو دلم داغ شه
این دل تاریک چلچراغ شه
بخندی و بری تمومش کنی
آخر بازی عاشقت داغ شه
دیدی چه زود دیر شد
عشقت زمین گیر شد
چه قهرمانانه دلم
به پای تو پیر شد
ساعت نمی بندی هنوز
یکی همه زمانته
بگو تو نازنین من
الان کی قهرمانته
دیدی چه زود دیر شد
عشقت زمین گیر شد
چه قهرمانانه دلم
به پای تو پیر شد
ساعت نمی بندی هنوز
یکی همه زمانته
بگو تو نازنین من
الان کی قهرمانته
گاهی همه چیز با ارزش و گاهی همه چیز پوچ به نظر میرسد. ما در تلاطمیم تا در دریای مواج خورشید فرزانگی خود را بیابیم.