آدم وقتی بعضی ها رو میبینه دلش میخواد بگه خدا پدرتو بیامرزه، شیر مادرت حلالت باشه…
آدم وقتی بعضی ها رو میبینه دلش میخواد بیشتر کنارشون باشه چون میدونه حرفهایی که میزنن حرفهای خودشونه. خیلی خیلی راحتن. انگار دی ان آ تو رو خدا با اون ها یکی کرده…
دیشب جمعه سیاه یا حراجمعه بود. با اینکه تازه از سفر برگشته بودم، اما برای انجام بعضی کارها تا حدود یک شب بیدار بودم. وقتی در بالین قرار گرفتم، صدای آواز خوندن همسایه بلند شد. هربار که چشمام گرم میشد با یه چهچهه و یک صدای خنده، تاب میخورد و چیزهایی جز خدابیامرزی در ذهنش مرور میشد. چندباری بلند شدم درب را بکوبم و فریاد بکشم اما هربار منصرف شدم.
دیشب جمعه سیاه یا حراجمعه بود. چهارسال پیش بود. اواخر آبانماه. پنج شنبه شب. نم نم باران بود. هیچ کس در خیابان نبود. چتری همراهم نبود. صدای غیژ غیژ شیشه پاکن روی ماشینها را میشد کنار شالاپ شالاپ قطره های باران روی آب جمع شده کنار سکوهای کنار خیابان شنید. تازه از مهمانی برمیگشتم. سروش آنقدر از من تعریف کرده بود که پدر و مادرهمسرش-زیبا-من را دعوت کرده بودند. سروش آنقدر از دست پخت مادرخانمش تعریف میکرد که دلم نمی آمد این پیشنهاد را رد کنم. شام باقالی پلو با گوشت بود. سروش میگفت ما مادرخانم را دیدیم، عروس را پسندیدیم. مادر زیبا میگفت: زیبا تا حالا پا تو آشپزخونه نذاشته، هرکاری میخواد بکنه باید خونه شوهر بکنه! هوا تاریک تاریک بود. قدم زنان خیابان ها را پشت سر میگذاشتم. باران طوری نبود که خیس بشوم. باران موهایم را تر کرده بود. چراغ بعضی از مغازه ها خاموش و روشن میشد. میشد هوا را خوب تنفس کرد. اندیشه ها پشت سر هم در ذهنم شکل میگرفت. تازه از شروع دوره دکتری گذشته بود. همان موقع ها که تورم پله پله پرواز میکرد و وضعیت جذب هیئت علمی اسفناک شده بود. هرکسی را میدیدی اظهار پشیمانی میکرد. هنوز وضعیت سربازی مشخص نبود… اوضاع پیچ درپیچی بود که هرکس ممکن است در آن موقعیت قرار گرفته باشد. به چهارراه انتهای کوی رسیدم. در چهارطرفم درختان تنومند استوارایستاده بودند. لحظه خاصی بود، انگار از آسمان انرژی میریخت. به نظرم هیچکدام از آن قطرات اشک نبود. وسط راه میخکوب شده بودم و به آسمان نگاه میکردم. صورتم کاملا خیس شده بود. نه در ابتدای خیابان کسی بود نه در انتهای آن. شدت قطرات باران بیشتر شده بود. میشد حرکت سریع آنها را از چراغ سفیدی که کنار چهارراه نصب کرده بودند، دید.
یک لحظه آرام شدم. در ذهنم شکل گرفت که وقتی لبخندشان را ببینم، چرا که نه. چرا اینقدر خودخواه باشم. زندگی به یک لبخندشان می ارزید. نباید در تصمیمی که برای ادامه تحصیل گرفته بودم، سست میشدم.
سه روزی گذشت. تعداد زنگ ها و پیامها بسیار بود. مگر چه اتفاقی میتوانست رخ داده باشد. سریع راهی شدم.
الان چهارسال گذشته است. هیچ کس نمیتواند ماجرا را شرح دهد. لبخندی بود که باید باشد ولی نشد. کاری کنیم که اگر کسی ما را دید بگوید خدا پدرت را بیامرزد. شیر مادرت حلال.
داشتم این حرفها رو مینوشتم که کسی بهم نهیب زد که گفت این حرفها چیه میزنی، خدا پدرمو بیامرزه به من چی میرسه؟
2 دیدگاه. دیدگاه خود را ثبت کنید
متشکرم
آموزنده بود