پارسال آبان بود که یه کار هیجان انگیز و تقریبا دیوانه وار انجام دادیم. این داستان رو وقتی یادم اومد که تو خیابون یه نابینا دیدم که با عصا راه میرفت و مسیرش رو به خوبی از لابه لای ماشینهای پارک شده پیدا میکرد.
شب تولد رضا بود و میخواستیم یه کار هیجان انگیز انجام بدیم. ساعت یک ربع به ده شب بود که من گفتم امشب ماه کامله و تو تقویم نوشته این شب، ماه کمترین فاصله با زمین رو داره. تمیم گرفتیم شبانه بریم توچال و صبح با تله کابین برگردیم. یک ربع نیم ساعتی خوابیدم و وسیله ها رو جمع وجور کردیم و راه افتادیم. شب دوشنبه ۲۵ آبان بود. روزی که آلوده ترین روز سال از لحاظ آلودگی ثبت شده بود. ساعت نزدیک ۱۲ شب بود که به پارکینگ بام تهران رسیدیم. هرچه بالاتر میرفتیم جمعیت کمتر میشد. هرچه ما بالا میرفتیم افراد بیشتری برمیگشتند. هوا سرد بود و با بخارهای دهانمان میشد ابری بسازیم. رضا تصمیم گرفت به تفکر و مدیتیشن بپردازد. چشمهایش را بست. عصای مرا گرفت و مسیر سربالایی را با چشمان بسته طی میکرد. من مامور بودم به او بگویم برود چپ یا برود راست. مسیر نیم ساعته تا ابتدای کوه را نزدیک به یک ساعت طی کردیم. وقتی عصایش رو زمین خش خش میکرد و دنبال مسیر میگشت من به ماه کامل که خیلی هم به زمین نزدیک نبود، نگاه میکردم.
فقط واق واق سگها و جیر جیر جیرجیرکها به گوش میرسید. هیچ کس در مسیر نبود. چراغ قوه نداشتیم. ماه کامل بود و مسیر را برای ما روشن میکرد. وقتی باهم کنار هم راه میرویم از همه جا و همه چیز حرف میزنیم. رضا دوره های روانشناسی گذارنده است و من فیلمها و کتابهای متنوعی را دنبال میکنم. همیشه از دل این مخلوط بحثهای چالشی متنوعی ایجاد میشن که تا مدتها ذهن رو به خودش مشغول میکنه. ساعت نزدیک ۲ نیمه شب بود که به ایستگاه دوم توچال رسیدیم. بساط بیسکوییت و کاپوچینو معروف رو راه انداختیم. هوا آنچنان سرد بود که سگی که آنجا خوابیده بود هوس چای و نسکافه کرده بود. هم دلمان خواب میخواست هم نمیخواستیم از حرکت دیوانه وار خود دست بکشیم.
یافتن مسیرهای جدید جزو ادونچرها و علایق شخصی مان محسوب میشد. از ایستگاه دوم تصمیم گرفتیم شبانه خیابانهای تهران را متر کنیم. هوا نسبتا آلوده بود و ما به پیمایش خود ادامه میدادیم. از آنجا که پیشنهاد پیاده روی از بام تا پل گیشا که نزدیک به ۱۵ کیلومتر میشد را من دادم، مجبور شدم تمام مسیر کوله را با خود حمل کنم. نزدیک ۶ صبح بود که پارک ساعی رسیدیم و کمی استراحت کردیم. مسیر پارک ساعی تا پل گیشا را چندباری آمده بودم ولی اینبار طولانیتر از همیشه بود. نزدیک ۸ صبح بود که به استراحتگاه خود رسیدیم. چند ده متر آخر مثل پنگوئنی بودیم که روی زمین میخزیدیم.
این همه ماجرا نبود. اما میدانم دلم برای آن اتفاق ها تنگ خواهد شد و از آنجا که رضا این متن را خواهد خواند، به او میگویم آیا باز برای تولدش میخواهد کار هیجان انگیزی انجام دهیم؟ وقتی چشمانش را بسته بود و فکر میکرد، آیا صدای پرنده هایی که جیغ میکشیدند را میشنید؟