

تماما مخصوص برای پری یا یانوشکا
گاهی نوشتن سخت میشود. خصوصا وقتی ندانی که دقیقا راجع به چه چیزی میخواهی صحبت کنی. وقتی که زمان اندکی برای نوشتن داری و سیلاب کلمات در ذهن و کلام، تمام مسیرهای ممکن را نابود میکند.
انگار شهر بیدار بود. هوا تاریک تاریک. تنها، گربه سیاه لابه لای شاخه های خشک پاییزی کمی میو میو میکرد و از هوای سرد شبانه شکایت میکرد. انبوه آدمها گوشه میدان شاهنامه ایستاده بودند. برخی داخل ماشینها چرت میزدند و منتظر مسافر بودند. سامانه های اتوبوس تندرو مملو از جمعیت بود. تمام صندلی ها پر بود و تقریبا نیمی از افراد خود را به میله های آن آویزان کرده بودند. ساعت چهار صبح بود.
گاهی نویسنده ها میتوانند با کلمات بازی کنند. بازی با کلمات، خود عشق بازی است. همان جا که نویسنده پر مغز مینویسد”همیشه میخواستم بدانم مرز احساس و منطق کجا تعیین میشود. در آلمان فهمیدم که مرز احساس و منطق در فرهنگ تعیین میشود در درازای تاریخ. آلمانی ها کانت دارند و ما حافظ”
ما حافظ را برای شب یلدا، طولانی ترین شب سال نگه میداریم. شاید فالی بزنیم. شاید فالی بزنند. شاید یکی از همان شبها وقت سحر از غصه ما را نجات میدهند و باید بار امانت را که آسمان به دوش نکشیده، ما به دوش بکشیم.
در کنار شهر بیدار، تنها صدایی که از کوچه باریک کنار دانشگاه شنیده میشد، صدای قدمهایم بود همراه با صدای گربه ای که احتمالا مادر خود را گم کرده بود. گربه کوچک، سیاه و سفید بود. او دنبال غذا نمیگشت. شاید او، هم از سرما میلرزید هم از تنهایی.
آدمهایی که خود را به میله ها آویزان کرده بودند، چشمهاشان از هم باز نمیشد. تنها کسی که چشمانش را باز نگه میداشت، راننده بود. راننده میدانست اگر او هم خواب را به بیداری ترجیح بدهد اتفاقات خوبی رخ نخواهند داد. چشمان من باز باز بود. همین دیشب فیلم “هامون” را دیده بودم. دلم میخواست راجع به آن بنویسم. از همان دیالوگهای معروفش. آدمهایی که به میله آویزان بودند، برای اینکه نلررزند، چشمان خود را بسته بودند.
“خواب می بینم که در کنار دریا هستم و با عده ای آشنا و غریبه به سویی می روم. انسان از آن چیزی که بسیار دوست می دارد خود را جدا می سازد. در اوج خواستن نمی خواهد…دراوج تمنا نمی خواهد.
دوست می دارد اما در عین حال می خواهد که متنفر باشد. امیدوار است اما امیدواراست امیدوار نباشد.
همواره بیاد می آورد اما می خواهد که فراموش کند.”
هرکس خود را محق میدانست هرکسی را جر بدهد. اما همه چیز دروغ بود، امید به رهایی انسان نمایش بود. تظاهر بود، عصبانیت انتحاری بود. مرگ بر ریش تراش.
در کتاب زنی به نام سمان از عشق نوشته بودم. از پری و یانوشکا اشاره هایی آورده بودم که عشق لحظه کشف دارد. عشق با عتیقه فرق دارد.
گاهی نوشتن سخت میشود. خصوصا وقتی شب نیست. خصوصا وقتی که باید چند کار مختلف که ارتباط نزدیکی باهم ندارند در عین واحد انجام بدهی و به چند کار دیگر نیز فکر کنی. تمام جمله ها، اتفاقها و مسیرها در ذهن شکل میگیرند و تراوش میکنند.
عباس معروفی در کتابی به نام تماما مخصوص از دو نفر یاد میکند. پری و یانوشکا. پری کیست؟ یانوشکا کیست؟ زندگی در ایران و زندگی در آلمان برای او چگونه بوده است؟
گاهی نویسنده ها میتوانند با کلمات بازی کنند. گاهی نویسنده ها میتوانند تمام حوادث را در یک قاب ببینند در حالی که واقعیت آن چیز دیگری است. هنر نویسنده آن است که بتواند همه کلمات را ردیف، کنار هم نقاشی کند. نقاشی کردن کلمات هم هنر خاص خودش را دارد. حال باید بتوان نقاشی دیگری را به نظاره نشست و به خوبی به نقد آن پرداخت.
خلاصه باید چیزی گفت! قدم زدن شبانه راهی برای نقد است. نقد هامون، نقد تماما مخصوص. نقد حرفهایی که در گوشه ای پنهان است. نه شاید درست نه شاید غلط. نه برای پری نه برای یانوشکا! برای گربه ای که دنبال چیزی میگشت.
2 دیدگاه. دیدگاه خود را ثبت کنید
وبت خیلی تغییر کرده
راستش ی عالمه گشتم تا تونستم اینو پیداکنم و واست کامنت بزارم
چ خبرا
نیستی
نمیای وبم
[…] وجود داشت. در کتاب زنی به نام سمان از عشق نوشته بودم. از پری و یانوشکا اشاره هایی آورده بودم که عشق لحظه کشف دارد. عشق با […]