همیشه وقتی دلم میخواهد بنویسم با این سبک شروع میکنم که قلم میلرزید، کاغذ دلش نوشته میخواست، کلمه ها میرقصیدند و داستان شروع میشد. گاهی آنقدر مطالب درهم و برهم میشدند که بعد از چند سال که دوباره آنها را میخوانم، کامل متوجه نخواهم شد و مجبورم چندین بار بخوانم تا منظور خودم را متوجه شوم. اما الان وضعیت فرق میکند. میدانم چیزی برای نوشتن هست ولی از کجا باید شروع کرد. از کدام قصه شروع کنم و با کدام داستان به پایان برسانم. چند وقتی میخواستم راجع به ترس بنویسم. ترس چیست؟ ترس از تاریکی، ترس از ارتفاع، ترس از درد و هر نوع ترسی که برایمان آشناست. آلن دو باتن (Alain de Botton) در سخنرانی اش میگفت کسی که با اتومبیل فراری اش در خیابان ویراژ میداهد شاید فردی حریص نباشد، شاید فردی است که دنبال توجه و ابراز مهم بودن باشد. محمدرضا میگفت کسی که دروغ میگوید شاید فرد خودخواهی نباشد، شاید کسی است که میترسد. ترس از سرزنش، ترس از روشن شدن حقیقت.
زمستان بود وهوا نسبتا سرد. بخاری گازی کنار کپسولهای گاز حرارت چندانی نداشت. هم چای گرم مینوشیدم و هم نگاهم به لپ تاپ و فیلمهایش بود. ظرفهای شام شسته نشده بود. علی چند لحظه ای برای استراحت به اتاقک بالایی پشت کارگاه رفت و من به کار خودم ادامه دادم. علی نگران کپسولهای هیدروژن بود که باید هرساعت یک بار فشار خروجی آن را چک میکرد. فضای بیرون از کارگاه بسیار رعب انگیز و تاریک بود. صدای واق واق سگ هم هر چند دقیقه یک بار بلند میشد. صدای آرام خارج شدن بخار آب از ظرف زود پزی که من روی اجاق گاز پایین اتاقک، جایی که علی برای استراحت رفته بود، گذاشته بودم، شنیده میشد. هم فیلم تمام شده بود و هم تمام خوراکی ها. ظرفهای شام شسته نشده بود. قرار بود فردا، تعداد زیادی از مسئولین برای بازدید به کارگاه بیایند. برای همین مجبور شدیم شب در کارگاه بمانیم و بعضی از کارها را پیگیری کنیم. ظرفهای شام شسته نشده بود. علی تاکید کرده بود که قبل از خواب تمام وسیله ها جمع شود. صدای آرام زودپز فضا را پر کرده بود. از کنار پله های پایین اتاقک، جایی که علی برای استراحت رفته بود، رد شدم. ظرفهای شام در دستم بود که به ظرفشویی کنار اجاق گاز ببرم. در یک لحظه و فقط یک لحظه سوپاپ زودپز رها شد و بخار آب با فشار زیادی شروع به خارج شدن کرد. گویی تمام فضا را بخار آب پر کرده باشد. علی فریاد زد. منفجر شد. منفجر شد. از صدای فریاد علی قلبم به شماره افتاد. ظرفها از دستانم رها شدند. علی همان طور که خوابیده بود با صدایی که شنیده بود به بالا پرتاب میشود و همان طور که پایش روی پله دوم راه پله بود و لب پایینش از ترس میلرزید و چشم سمت راستش پلک میزد و یکی از دستانش به کمرش و یکی به دسته درب اتاقک بود، من را میدید که فریاد میزدم به خدا کپسول نبود، فقط زودپز بود. سوپاپش رها شده. چندباری این طرف آن طرف را نگاه کرد. آن وقت بود که به خودش جرات داد نفس بکشد. نفس کشید و میگفت وای خدا. نشست و سرش را روی پله ها گذاشت. انگار در خواب، رویای انفجار کپسولها را میپروانده است که صدای بوم زودپز او را از خواب بیدار میکند. او لبانش از ترس میلرزید و من دلم ریخته بود و بدنم یخ کرده بود.
بهار بود و نسیم خنکش. صدای آهنگ، طنین انداز جاده بود و ما برای رسیدن به طبیعت بکر مصمم. صبحانه را خورده بودیم و خواب از سرمان پریده بود. تا رسیدن به فیروزکوه سه ساعتی در راه بودیم. رانندگی قسمت آخر تا آبشار ساواشی را من به عهده گرفتم. همه چیز خوب بود. تلفن همراه را در کمربند جیبی جای داده بودم. کمربند ایمنی هم نبسته بودم. سمت چپمان کوه هایی با کلاه خودهای برفی زیر چتر آسمان آبی بود. از آن آبی هایی که دوست داری ساعت ها سرت را بالا بگیری و نگاهش کنی. در این اندیشه فرو رفته بودم که وقتی پا در رودخانه بگذاری و لا به لای صخره ها آب از زیر پاها جریان داشته باشد، آسمان، باران، صخره و درخت چه شکلی خواهد بود. چه حسی خواهیم داشت؟ به خصوص وقتی که سیاوش میخواند بارونو دوست دارم هنوز چون تو رو یادم که انگار همه چیز رنگ دیگری گرفت. سیاه بود. یاد استخر موجهای آبی افتادم که روی تیوب مینشستیم و از توی تونل سیاه رنگ رد میشدیم و چپ و راست میچرخیدیم و بالای سرمان چراغهای رنگی نصب کرده بودند. در یک لحظه چرخ سمت راست از جاده منحرف شد و من بلافاصله فرمان را به سمت چپ چرخاندم و باز دوباره فرمان را به راست چرخاندم و باز چپ و راست. فقط صدای فریادهای محمدرضا و پوریا را میشنیدم. انگار برای آنها ترس جور دیگری معنا داشت. من نمیدانستم کجا هستم. در اتومبیل پشت فرمان یا پشت سورتم و چرخ و فلک. صدای یا ابالفضل در دلم شنیده میشد. یادم نمی آید که اتومبیل فقط روی دو چرخ سمت چپش بوده باشد و حرکت کرده باشیم ولی بعدا که رد چرخهای اتومبیل را روی خاک دنبال کردیم، قسمتهایی از مسیر تنها با چرخهای سمت چپ مسیر گذاری شده بود. وقتی از خاکی وارد جاده شدم، اتومبیلی از خط روبه رو می آمد که میلی متری از ما رد شد. ترس داشتم که به آنها برخورد کنم و آنها از آن طرف جاده منحرف بشنوند. وقتی به مسیر اصلی برگشتیم اتومبیل متوقف شده بود. هنوز زنده بودیم. وقتی از زنده بودن خودمان مطمئن شدیم از وخیم شدن حال ماشین ترسیدیم. ساعتی دیگر خود را کنار آبشار متصور بودیم و الان در جاده ای خارج از شهر با اتومبیلی ویران شده هستیم. وقتی ماشین را وارسی کردیم، دیدیم فقط رادیاتور آن شکسته شده است. کم کم به این فکر افتادیم که رادیاتور را تعمیر کنیم ولی نه ابزاری داشتیم نه آب. خوشبختانه جاده سربالایی بود و برای پایین آمدن ترسی نداشتیم. با دنده خلاص به ابتدای جاده رسیدیم. با احتیاط از این طرف جاده به آن طرفش رفتیم و با هل دادن و خاموش روشن کردن های متوالی خودمان را به ابتدای شهر رساندیم. ترس داشتیم که میکانیکی ها بسته باشند. باز بودند. اتومبیل را تعمیر کردیم. نماز شکر را خواندیم. ساعت از وقت ناهار گذشته بود. به سرمان زد به آبشار برگردیم. ترس داشتیم دیگر فرصت دیدنش را نداشته باشیم.
دیگر نه قلم میرقصد نه کاغذ. ترسها پشت سر هم صف کشیده بودند. تنها ترسم از این بود که ترسهایم باقی بمانند. ترس از اینکه روبه روی آینه که می ایستم چه کسی را میبینم. وقتی کسی آینه من میشود، چه کسی را میشنوم. نمیدانم ترس تا چه حد من، او و آنها را توجیه خواهد کرد.