

بیزارم از کلمه تفاوتها
سمان: بيزارم از کلمه تفاوتها..من داغون شدم بااين کلمه …
..
سمان: نميدونم
دلم مرده
ديگه هيچى مهم نيس
آرامبخشم روم جواب نداده
نشستم خبر ازدواجشو بشنوم و بميرم..
شهاب: مطمئنی خدا ارزش تو رو تو زندگی اینجوری قرار داده؟
سمان: ديد شمارو هم نسبت به خودم داغون کردم
من ارزشش ندارم
مگه خداخودش نگفته
نعمتى رو ک داده پس نميگيره
مگراينکه بنده لياقت داشتنشو ازدست بده
من لياقتششو نداششتتم
پس نباشم براى همه بهتره
دوستم ک اومد باهام سخنرانیتون
اونم پابه پاى من برام غصه ميخوره
شهاب: وقتی که خدا یه عزیزی رو از آدم بگیره آدم باید چکار کنه
سمان: چندتا از بچه هامون این طوری هستن
بميره فقط
شهاب: وقتی من داشتم تو بارون قدم میزدم به بارون زیر چراغ فکر میکردم
سمان: من راه حل ديگه اى بلد نيستم
شهاب: من که 7 سال از خانوادم دورم چی واسم مهمه
سمان: وقت نکردم يادبگيرم
من يهو هل داده شدم تو دنياى ادم بزرگا
شهاب: اون موقع بود که لبخند پدر مادرم رو انگیزه کارم قرار دادم.
سمان: من دلم سرخورد سمتشش
رفتم که بگيرم دلمو
از روشش رد شد
شهاب: بعد از چهار روز از اون شب بارونی، بهم گفتن که اون اتفاق..
سمان: زانو زدم
ديگه پانشدم
شهاب: دیگه من چیکار میکردم؟!
خیلی سخته
سمان: خاک سرده آقاى شهاب آقا
ولى بدونى اون بايکى ديگه داره کيف ميکنه
فقط درده
شهاب: آره
..
سمان: درد
میدونی معدش مشکل داره
مواظب خودشش نيس
کسى مواظبش نيس
بگى من ميتونستم باشمو نذارم دردبکشه
نذارم عذاب بکششه
عصبى شه
نذارم
ولى اون نخواسته
نتم تموم شد ديشب
باشه هروقت وقت داشتين و من کلاس نداشتم بريم جايى ک بشه گريه کرد
حرف بزنيم
وسط اين آشفته بازار مهمترين نکته آقا شهاب خانه(teeth)من ديشب چشام پراشک بود اشتباه گفتم ببخشيد!!
شايد پيش شماگريه کردن يکم بهترکنه حال بد منو..مردم انقد تنهايى زارزدم
شهاب: باشه پس به من اطلاع بدین
چند روزی است که مشغول نوشتنم. صبح مینویسم و شب مینویسم.
چند روزی است که همه چیز روی آب های شناور دریا با تکه چوبی که کاملا خیس خورده و پوسیده شب را به صبح و صبح را به شب میگذارنم.
تمام شخصیتهای داستان از یک طرف به طرف دیگر میروند. مثل ستاره های شب سوسو میزنند. زندگی پر شده از معادله های چند وجهی. معادله های ساده ای که حل نمیشوند و معادله های پیچیده که حل شده چشمچرانی میکنند.
هم فرمول هست هم نیست. هم ریاضی دخیل هست هم نیست.
وقتی داستان مینویسم وقتی داستانهای زندگی را مینویسم و وقتی داستانهای واقعی زندگی را مینویسم، به خودم میگم آیا کار درستی انجام میدهم؟
نشانه چیست؟
-کنار هم نشسته بودیم. چایی عطردار و هل دم کرده بودیم. وب سایت همینان را معرفی کردم. گفتم که راجع به سواد عاطفی و سواد ارتباطی و شش سوادی که باید بیاموزیم داستانهای کوتاه مینویسم. دارم روی رمان بلندی کار میکنم. از روانشناسی و روانپزشکی گفتم. سوالها بود که رگباری می آمد. سوالهای یک فرد 30 ساله که علامت سوالهای ذهنش از عدم شناخت کافی می آید.
-شام خورده بودیم. پیش خودش میگفت اگر من الان اپلای کرده بودم، زندگی ام فرق میکرد. اگر در کارشناسی توهم عشق او را نزده بودم، وضعیت فرق میکرد. شاگرد اول بودم. برایش همه کار میکردم. فکر میکردم که مرا دوست دارد. فکر میکردم که مرا میخواهد. وقتی حسم را به او گفتم، او مرا پس زد. گفت که دوست دارد با کسی بزرگتر از خودش باشد. گفت از همان موقع دیگر زندگی برایم مهم نبود. اینکه درس بخوانم. نخوانم. موفق بشوم. نشوم….
اینها برایم نشانه بود. تا نوشته هایم را کامل کنم و تحلیلهای جامعی که وجود دارد را جمع آوری کنم تا در نهایت متخصصین مربوطه آن را به نقد بگذارند و برای نشر آماده اش کنیم.