برنامه ماه عسل و انتخابهایش
وقتی کوچکتر بودیم میترسیدیم بگیم روزه نیستیم و خودمون رو یه جایی قایم میکردیم که یه چیزی بخوریم مبادا کسی ببینه و دلش بخواد اما الان که چند سالی گذشته است، میترسیم بگیم که روزه هستیم و یه جایی پنهان میشیم که چیزی ببنیم دلمون نخواد. رضا داشت حرفهای مرا تایید میکرد. اتومبیل ها بغل به بغل، پشت به پشت، لب به لب حرکت میکردند. اتومبیل هایی که از ارتفاع ۱ متر شروع میشدند تا به دو متر و اندی میرسیدند. بچه ها و بزرگسالان بطری های یخ زده آب را در دستشان میگرفتند و تکان میدادند جوری که انعکاس نور خورشید روی یخ در دست دستفروش جلوه گری میکرد، اگر کولر داخل اتومبیل کار نمیکرد همان لحظه پیاده میشدیم و یک بطری کامل یخ را روی سرمان خالی میکردیم که کمی از حرارتش کاسته شود.
وقتی به وجودهای آدمی فکر میکردم، هرکس را سرشار از انتخاب و سرگذشتهایی میدیدم که وجودش را ساخته بود. به وجودی که از رفتارهای والد و بالغ و کودک تشکیل میشد. وجودهایی که میتوانست سرشار از استعداد و تواناییها باشد و بعضی هایشان را شکوفا کرده باشد و بعضی هایشان هنوز مخفی باشند. وقتی به وجودهای آدمی فکر میکردم، کمتر کاستیها، نااخلاقی ها و ناارامی ها را حس میکردم. وقتی به وجودهای آدمی فکر میکردم، به نظر میرسید که خدا میتواند در هر لحظه بنده اش را دوست داشته باشد. اما چطور میشود به این مرحله رسید که نامردی ها، نامردمی ها و تمام کاستی ها را فهمید و نادیده گرفت.
بحث کوچکی بود. هم یاسین عصبانی بود هم رحمان. یاسین حرفهایش را پشت سر هم میگفت، تمام وقایع را کنار هم میچید، کاستی های رحمان را میگفت، از خود گذشتگی ها و کمکهایش به او را میگفت و ناملایمتی ها و الفاظ نامناسبی که شنیده بود. میشد حق را به او داد. میشد به او گفت که اهمیت نده، میتوانی کمک نکنی. رحمان هم از او بیشتر ناراحت بود. او میگفت که یک سری چیزهایی پیرامون کار را نمیداند. او از حساسیت و وسواسش برای انجام کار میگفت. او از مدیرش میگفت که همه چیزها را به او یاد میدهد و همیشه به بگو بخند هستند. او از برخورد یاسین و تمسخرهایش ناراحت بود. یاسین میگفت که بیش از یکسال است که همین روند ادامه دارد و هنوز درگیر یاد دادن برخی چیزها به اوست. رحمان برای انجام برخی از کارها و پیگیری زیرکانه، ساده بود. ساده ترین چیزها را میپرسید. یاسین ناراحت بود. رحمان شاکی بود. یاد این جمله می افتادم که میگفت قاضی نادان است. چرا که باید میان دو دانا که همه چیز را میدانند حکم کند.
با ترافیک نمیشد کاری کرد. صدای ضبط هم خاموش بود. هرچه ایده در ذهنم برای فرار از ترافیک میرسید، پرواز میکرد و میرفت. از بلند شدن لاستیکها و عبور از سقف ماشین ها گرفته تا عریض کردن خیابانها و پل های چهار پنج طبقه. بعضی ایده ها که رویایی بود و بعضی ها هم که با بودجه بندی های شهرداری همخوانی نداشت. انگار بیشتر از آب به ترافیک فکر میکردیم و حرارت بیشتری در سرم پدیدار میشد. گفت و گو و بحث یاسین و رحمان هم به روزه داری و هم به ترافیک حرارت تازه ای داده بود.
داشتم به خوبی های همه آدمها فکر میکردم که هرکس گذشته ای دارد، هرکس انتخابهایی دارد. انگار چیزی در این بین کم بود. برنامه ماه عسل که دیده بودم به ذهنم میرسید که هرکسی انتخابی و شرایطی دارد. انگار فقط انتخابها با هر پیشینه و شرایطی تعیین کننده اند و شرایط به حاشیه میروند. هرچقدر هم شرایط سخت و خاص باشند، آنقدر آدم وجود دارد که این شرایط برایشان مشابه باشد. بنابراین هر انتخاب نامناسبی توجیه پذیر نیست.
کم کم به منزل رسیدیم که دکتر من را از خواب بیدار کرد. انگار وقتی تلالو نور خورشید روی بطری آب و یخ را دیده بودم غرق در رویا شده بودم. نه از ترافیک چیزی فهمیدم نه از گرمای تابستان و روزه داری. زود خداحافظی کردم و رفتم تا کمی دیگر به رویا پردازی بپردازم شاید قبل از برنامه ماه عسل بیدار شوم.