

بدون مرگ زندگی کردن ممکن نیست
مترسک زیر باران ولی روی قالیچه ایستاده است. باران نم نم میبارد و به شهر طراوت و تازگی داده است. کنار مترسک، روبه روی خیابان خیس بی انتها، به برگهای افتاده از درختان لخت شده مینگرم و به این می اندیشم که چقدر دوست داشتنی هستند، آدمهایی که شبیه حرفهایشان هستند.
آرام قدم برمیدارم. لباس مترسک را میپوشم و با پای آسیب دیده، یواش یواش به دنیای شتاب زده قدم برمیدارم و به نوشته های الیف شافاک فکر میکنم که جهان را باید مثل کتابی ببینی، مثل کتابی که در انتظار خواننده اش است، هر روزش را باید جداگانه خواند، نه روی گذشته باید تمرکز کنی، نه روی آینده. اصل این لحظه است. باید صفحه به صفحه پیش بروی.
بین من، مترسک، درخت و خیابان فاصله است. به معجزه می اندیشم. چند کلمه حرف که سرشار از انرژی های دنیا باشد. همه را به آن پماد رزماری آتشین فوت کنم و دوباره روی زمین پرواز کنم. خیابان به خیابان بروم- فقط سکوت باقی مانده است. به اتفاق می اندیشم تا خیابان به خیابان، تا آخر “چهاریک” برویم!!
در کتاب بررسی روانشناختی خودکامگیاثر مانس اشپربر نوشته شده است که “اگر هوشیاری و خودآگاهی اجتماعی به شکل ویژگی عمومی یک ملت و نه فقط در حد یک فرد درآید، آنگاه جامعه به یک ابزار دفاعی قدرتمند علیه شیادی عناصر و عوامل عوام فریب و بر ضد فردسالاری استبدادی مسلح خواهد بود. برای ایجاد تغییر و تحول، یک فرد، هرچه بیشتر به کار و کوشش و تلاش بپردازد، به همان میزان نیازش به معجزه کمتر میشود و هرچه کمتر به معجزه نیاز داشته باشد، کمتر به انتظار آن مینشیند. تنها کسانی به سحر و معجزه روی می آورند که منتظر وقوع آن هستند.”
من:اگه مغز نداری پس چه جوری حرف میزنی؟
مترسک:نمیدونم … ولی خیلی از آدمها هم هستن که بدون مغز یه عالمه حرف میزنن!
به مترسک ایستاده نگاه میکنم و از او میپرسم، چرا باید هر روز را در کتاب زندگی جداگانه خواند؟ چرا باید نه روی گذشته تمرکز کنی، نه روی آینده؟ چرا اصل این لحظه است و باید صفحه به صفحه پیش بروی؟! مترسک تکان میخورد و میگفت دنیا کوچک است به فکر پرواز باش.
باران نم نم میبارد. حرفهای مترسک تناقضی روشنفکرمآبانه نیست. آلبرکامو نوشته است که در “جوانی از مردم چیزی میخواستم که نمیتوانستند بدهند: دوستی پیوسته و عاطفه مدام. حال یاد گرفته ام از آنان چیزی بخواهم که کمتر میتوانند بدهند، همنشینی بی کلام” . خیابان خیس بود. کلمه ها مثل برگها از درختان می ریختند و پیامشان این بود که زندگی مثل حرفها و کتاب ها نیست. چقدر دوست داشتنی هستند، آدمهایی که شبیه حرفهایشان هستند. بدون مرگ زندگی کردن ممکن نیست. جهان را باید مثل کتابی ببینی، مثل کتابی که در انتظار خواننده اش است.
کنار مترسک روی قالیچه ایستادم. در اصل مترسک اصلا حرف نمیزد و فقط سکوت کرده بود. شاید دلش میخواست ای کاش معجزه ای شود که در جوانی، پیری و هر لحظه از زندگی، دوستی پیوسته و عاطفه مدام را با قالیچه سحر آمیز در جهان پرواز دهیم.