شاید الان که برف نم نم و ریز ریز روی زمین می نشیند، همه به خیابان بریزند و صورت به آسمان خیره کنند و از لطافت آسمان لذت ببرند ولی گاهی ماجرا چیزی دیگری است.
دست را که از دستکش بیرون میکشیدیم تا آبی بخوریم و گلویی را تازه کنیم، قندیل میشد. یا باید تشنگی را فراموش میکردیم یا یخ زدگی را تحمل.
سرما را باید وقتی حس کرد که تمام عضله ها خسته شده باشند و برای بقا می بایست جنگید. خستگی عضله ها به خاطر طولانی بودن مسیر نیست، خستگی به خاطر شیب زیاد کوه و یخ زدگی و سر خوردن بیش از اندازه است.
حدود ۱۲ شب به همدان و به نزدیکی گنج نامه رسیدیم. حسرت برفی را که امشب در تهران میبارد، آن جا خورده بودیم و آرزو داشتیم این چنین برفی هم در تهران ببارد. با دمپایی رهسپار دکه های کوچک کنار رودخانه پایین کتیبه داریوش شدم. همه دوستان هوس بلال دغالی کردند. میخواستم نخ دندان همراهم را به حراج بگذارم که با افتادن بلال از دستم به داخل شعله های آتش، خیرات را به تجارت ترجیح دادم.
ماشین روشن بود. بخاری کار میکرد. من و شاه حسین کف مینی بوس خوابیدیم. شاه حسین به تنهایی تمام کف ماشین را میگرفت. من جوری چشمهایم را به هم فشار میدادم که کمرم با کف ماشین زاویه ۴۵ درجه میساخت و پاهایم کمانهای نامنظم بودند. ساعت چهار و نیم صبح بیدار باش بود. ۸ تا تخم مرغ نیرو درست کردیم و با نان و خرما خوردیم. نزدیک به ۶ صبح از میدان گنجنامه صعود را شروع کردیم. پس از طی مسافتی یخ زده نزدیک به ۷ و نیم صبح به پناهگاهی رسیدیم که مشرف به شهر همدان بود. هنوز خبری از سرما نبود. پس از گذر از پناهگاه دوم و زوزه سگها به مسیری با شیب تند رسیدیم که مه همه جا را فرا گرفته بود.
به تخت نادر رسیدیم. تخت نادر دشتی وسیع با چشمه ای یخ زده بود که میتوانست نقطه نجات همه کوهنوردان باشد. پاها تا زانو در برف فرو میرفت. باد برفی شروع به وزیدن میکرد. تنها چند متر جلویی مشخص بود. این که رهبر گروه را گم نکنیم. عینک برای مقابله با برخورد دانه های برف به صورت و چشم استفاده میشد ولی بخار میگرفت و عملا با حدسیات مسیر را پیدا میکردیم. تا ارتفاع ۳۳۰۰ بالا رفتیم. به جای قله الوند به قله قزل ارسلان رسیدیم و عملا مسیر را اشتباهی آمده بودیم. سریع برگشتیم ولی برف تمام جای پاها را پوشانده بود. کوه را دور زدیم. رهبر گروه هراسناک به نظر میرسید و با سرعت مسیر را دنبال میکرد. در یک پیچ ساده مجبور شدیم که دست به سنگ شویم و چند سنگی را رد کنیم. رهبر گروه بیست متری من قرار داشت و میتوانستم حرکتش را ببینم. به پشت سرم که نگاه کردم هیچ کس از اعضای گروه مشخص نبود. سریع خودم را به رهبر رساندم و خواهش کردم که صبر کند تا بچه ها برسند. امکان پرت شدن به دره وجود داشت. اگر در اثر بادهای برفی کسی پایش میلغزید به انتهای دره سقوط میکرد. هنوز اگر دستکش را از دست خارج میکردیم، دستها یخ میزد. ۱۰ دقیقه ای گذشت، نه برای ماندن جایی بود نه برای رفتن. فریاد زدیم. کم کم بچه ها مسیر را پیدا کرده بودند. نفر آخر نه از روی رد پا، بلکه از روی روپوش قرمز نفر جلویی مسیر را تشخیص داده بود و دنبال کرده بود.
وقتی به تخت نادر رسیدیم به یاد صحنه ای افتادم که دوست داشتم، آب را گرم کنم. کاپوچینو کف کرده را آرام به لبها نزدیک کرده و آرام به رنگارنگ خاطرانگیز گاز بزنم. وقتی روی تخت دراز میکشم و به تک ستاره ای که از پنجره پیداست نگاه میکنم، به خوابیدن ۴۵ درجه ای کف مینی بوس فکر میکنم و با یک چشمک به ستاره به خواب عمیق فرو میروم.