اگر واقعا بخواهید رنج نمیبرید (دستان بریده در جنگل)
آرام آرام قدم برمیداشتم. شیبی را که به سمت پایین و به سمت رودخانه طی کرده بودیم، برگشتم. تمام مسیر گل و لای بود. باران قطع شده بود. چوبی در دست داشتم. پیش خودم میگفتم چرا تنها برای کمک و جویای احوال بچه ها بازگشتم. صدایی از بچه ها نمی آمد. احساس عجیبی داشتم. جلوتر که رفتم، کلبه بالای تپه و خانه چوبی بالای درخت نمایان شد. انگار سالهاست که اینجا کسی نبوده است. در تصورات خود گفته بودم که چهار نفر میتوانند از پس مرد تبر به دست بر بیایند. شاید اگر درگیر شدند، او را به تخت شکسته ببندند و او را به خاطر فریادهایش تنبیه کنند. جلوتر که رفتم ردی از خون توجهم را جلب کرد. انگار درگیری خونین این جا اتفاق افتاده است. خون! شاید یک دست قطع شده است. استرس مرا فرا گرفته بود. جلوتر رفتم که دستم از روی پیشانی ام در رفت و تسبیحم از دستم افتاد. چشمانم روی هم قفل شده بود. همین طور که ذکر میگفتم و به صدای آب گوش میدادم، روی همان تخته سنگی که کنار رود نشسته بودم، خوابم برده بود و به محمد، جواد، عرفان و سیا فکر میکردم. میترسیدم برایشان اتفاقی بیفتد. میترسیدم مرد تبر به دست با آنها درگیر شود. ذکر میگفتم و برایشان دعا می خواندم.
مرد تبر به دست حق داشت. او به حضور زباله ها در جنگل حساس بود. تمام زباله های تولید شده توسط گروه در دو روز را جمع کرده بودیم و روی تخت شکسته کنار کلبه باقی گذاشته بودیم. وقتی از بالای تپه راه افتادیم، باران نم نم شروع به بارش کرده بود. وقتی از بالای تپه به جنگل و رودخانه رهسپار شدیم، مردی را دیدیم که تنها بالا میرفت. به او سلام کردیم و او هم پاسخ داد. اسمش را گذاشتیم مرد جنگلی. وقتی پای رودخانه رسیدیم، مرد جنگلی با تبری نک تیز همان طور که تبر را میچرخاند سمت ما آمد و فریاد میکشید، سرپرست این گروه کیست؟ محمد با آنکه سرپرست نبود، گفت منم، چه شده است. مرد جنگلی که تبر را پایین آورده بود، فریاد میزد، آشغالهایتان را ما باید جمع کنیم، تخت و آینه را شکسته اید!
هیچ کسی کیسه زباله را با خود نیاورده بود. همه آن را به نفر آخر واگذار کرده بودند و نفر آخر هم نسبت به آن بی توجه بود. محمد، جواد، عرفان و سیا همراه با مرد جنگلی تبر به دست، مسیر شیب دار از پایین رودخانه به سمت کلبه بالای تپه را طی کردند. ما منتظر بازگشت آنها شدیم. من روی تخته سنگی کنار رودخانه نشستم. تسبیح به دست گرفتم و دستم را به پیشانی ام چسباندم.
اگر واقعا بخواهید رنج نمیبرید. تا وقتی رنج میکشید که از رنج کشیدن خوشتان می آید. همین که خواستید میتوانید آن را قطع کنید. بگذارید بقایای یک تربیت غلط از وجودتان پاک شود. آه که افکار اکتسابی چه قدر سر سخت و لجوج اند. وقتی از پیش داوری های خود خلاص شوید، تقریبا آزاد خواهید بود یا بهتر است بگوییم که برای آزادی آماده خواهید بود. این حرفهای یونسکو بود که در مسیر پیاده روی برای هم تعریف میکردیم. یا به قول گابریل گارسیا مارکز، زندگی آن چیزی نیست که ما زیسته ایم، زندگی آن چیزی است که به خاطر می آوریم تا یادآور شویم. اما باید اشاره کرد که همه این حرفها هم میتوانند صحیح باشند هم میتوانند غلط باشند. بستگی دارد با چه عینکی و نگرشی به آن فکر کنیم. شاید کسی از دیدن ستاره ای، شهابی، در شبی بی ابر، به عظمت خالق خود پی ببرد و مثل باران اشک بریزد و لبخند بزند، انگار گمشده ای را یافته است و درست در همان زمان فردی از شدت سرمای هوا در بالای تپه شکایت داشته باشد و فریاد بکشد، درد، درد مردم زمانه است! و بلند بخواند که
دردهاي من
گرچه مثل درد مردم زمانه نيست
درد مردم زمانه است
مردمي كه چين پوستينشان
مردمي كه رنگ روي آستينشان
مردمي كه نامهايشان
جلد كهنهي شناسنامههايشان
درد ميكند
من ولي تمام استخوان بودنم
لحظههاي سادهي سرودنم
درد ميكند
انحناي روح من
شانههاي خستهي غرور من
تكيهگاه بيپناهي دلم شكسته است
كتف گريههاي بيبهانهام
بازوان حس شاعرانهام
زخم خورده است
دردهاي پوستي كجا؟
درد دوستي كجا؟
جواد نزد وکیلی کارآموزی می کند. داستانهای جنایی و کیفری زیادی را شنیده است. در مسیر پیاده روی از روستای کجور به جنگل سی سنگان و هم زمان با دیدن مناظر زیبای آن، برایمان از پرونده های حقوقی و کیفری که با آنها سر و کار دارد تعریف میکرد. جواد سیگار میکشید. سیا میگفت شاید کسی از سیگار نمرده باشد ولی قطعا از نامردی سیگاری شده است. علی با آنها مخالف بود. از برادرش میگفت که از همسرش بعد از ده سال نامردی دیده است، ولی سیگاری نشده است ولی رحیم از خودکشی پسر عمویش تعریف میکرد. علی میگفت چه خوب که میشود در این دنیا هم دنبال حق آدمها رفت. جواد ناراحت بود که برخی قضات پول را به قضاوت صحیح ترجیح می دهند، همان طور که برخی آدمها، پول را به آدمیت. برخی هم میگویند افراد در جوانی فکر می کنند که پول همه چیز است و در پیری میفهمند که پول همه چیز است. یکی فریاد میکشید: این چه جهانی است!
این چه جهانی ست؟
این چه بهشتی ست؟
این چه جهانیست که نوشیدن می نارواست؟
این چه بهشتیست در آن خوردن گندم خطاست؟
مرد تبر به دست آرام شده بود. بیش از صد بار تکرار میکرد شما که طبیعت دوست هستید، طبیعت را دوست ندارید! شما که طبیعت دوست هستید، طبیعت را دوست ندارید! حسین میگفت مردم محلی زود جوش می آورد و زود هم آرام میشوند. باید با آنها نرم برخورد کرد. حسین سرپرست بود. وقتی که تیغ تیز تبر مرد جنگلی را دیده بود، میترسید چیزی بگوید و کار بیخ پیدا کند. محمد گفت من سرپرستم. محمد، جواد، عرفان و سیا دنبال مرد جنگلی دوباره به کلبه بازگشتند تا اوضاع را وارسی کنند و پلاستیک زباله را با خود بیاورند. چندنفری اصرار داشتند که بیایید پول روی هم بگذاریم تا مرد جنگلی را راضی کنیم. مرد جنگلی تبرش را انداخته بود و میگفت شما که طبیعت دوست هستید، طبیعت را دوست ندارید! عرفان میگفت وقتی به کلبه رسیدیم او همه جا را تمیز کرده بود، فقط میخواست به ما بفهماند که طبیعت را دوست داشته باشیم. از آینه شکسته اش هم گذشته بود. محمد میگفت هرکسی مسئول اعمال خودش است. هرکسی سرپرست خودش است!
از برنامه ریزی عقب افتاده بودیم. هوا تاریک شده بود. در مسیر جنگلی گُم شده بودیم. از لابه لای درختان به لابه لای سنگ ها و از لابه لای سنگها روی تخته چوبی روی رودخانه و دوباره جنگل و دوباره تکرار همین ماجرا. از پایین به بالا و از بالا به پایین. خرچنگی روی زمین میخزید. یک دستش زیر پا لِه شده بود ولی میتوانست با دست دیگرش هرچیزی را قیچی کند. علی میگفت چه خوب که میشود در این دنیا هم دنبال حق آدمها رفت. سیا میخواست دست دیگر خرچنگ را لِه کند. همه او را منع کردند. انگار همه، مرد جنگلی تبر به دست بودند. کسی تکرار میکرد، اگر واقعا بخواهید رنج نمیبرید! سیا حرفی نمیزد و دنبال سیگار میگشت. او میخواست یک تبر داشته باشد.
#داستانهای_جنایی
#داستانهای_همینان
#داستانهای_زندگی
#داستانهای_واقعی
#پیاده_روی_از_کجور_به_سی_سنگان