هنوز هوا گرم و میش بود. تازه صدای اذان مسجد بلند شده بود و من هنوز مشغول نوشتن بودم. پانزده سال گذشته است. یک داستان عاشقانه که نوشتنش هفت سال طول کشید. انگار همه چیز تازه است.
….
بعضی چیزها هست که میدانی، برخی چیزها هست که نمیدانی!!
….
در بخشی از کتاب در فصل دوم میخوانیم
“…..سمان با علی صحبت میکرد چرا که فکر میکرد او علی از دوستان کیان است. سمان از روی شماره تلفن دوست شهاب در گوگل، نام خانوادگی علی را یافته بود و چون نام خانوادگیاش با دوست کیان مشابهت داشت، این اشتباه را کرده بود. البته سمان هیچگاه نفهید علی که با او صحبت میکرده است دوست شهاب است نه دوست کیان. حتی بعدها هم که علی (دوست کیان) را در اینستاگرام پیدا کرده بود، از این موضوع بی اطلاع بود و صحبت با علی (دوست کیان) آغاز کرده بود.
علی (دوست شهاب) انکار میکرد که دوست کیان است ولی سمان به نظر خودش هدیه بزرگی از خدا گرفته است و کشف بزرگی کرده بود. فکر میکرد کیان او را دوست دارد و برای همین علی را برای صحبت با او اجیر کرده است. کیان فقط با بی محلی به آتش عشق سمان دامن میزد. وقتی علی (دوست شهاب) به او گفته بود که تو چرا چادر به سر میکنی؟ سمان پاسخ داده بود: میخواهم افرادی مثل تو را خر کنم! علی هم جواب داده بالاخره روزی معلوم میشود که تو چه کاره هستی! سمان هم جواب داده بود و گفته بود تا آن روز دیگر دیر شده است….”