یک قلب سنگی مقدمه ای برای داستان پردازی شد. سنگی که به شکل قلب در جنگلهای ارسباران بر کوله پشتی سوار شد تا یادآور پیامی عاشقانه باشد. از یک رود به جنگل و از جنگل به دره و جاده، قدم به قدم گام برداشت تا در لحظه ای لبخند بنشاند.
روزها پشت سر هم میگذرند. زمان طی میشود و آینده زودتر از آنچه فکر میکنیم به ما نزدیک میشود و هر آنچه در حال رقم میزنیم، همان خاطراتی میشود که با آن زندگی خود را میسازیم. از مطالعات هر روز گذشتم. نوشته هایم کم تر و کمتر شد تا در صفحات هستی دنبال معنی بگردم. همان طور که پائولو کوئیلو در کیمیا مینویسد همه چیز با عشق معنا میشود. برای همین است که قلب و دل باید پیام آور باشند تا هر آنچه ممکن است شبیه سنگ باشد را نرم کند.
پیدا کردن سنگی به شکل قلب در جنگهای ارسباران مقدمه ای برای بیان افسانه ای از دولت فرزانگی شد. همه چیز اتفاقی رقم خورد. در یک لحظه چشم به طبیعت شکاری از نشانه ها را در خود داشت. آن را آورد تا دریای پهناور در کنار ساحل ماهی کوچک را آزاد کند و دل را به پیوند نزدیک کند.
همه کنار هم نشسته بودند، پارچه های سفید روی سر سنگینی میکرد. لبخند پیوند به لبها نشسته بود و دستها آماده این بودند که پشت سر هم به هم کوبیده شوند، بازوها بچرخند و صدای تنبک همه جا را فرا بگیرد. قلب سنگی گوشه ای نشسته بود و نگاه میکرد. انگشتان عسل زده در دهان چرخیده میشدند و دندان به انگشتان فشار می آورد.
قلبها تند تند میزدند. قلب سنگی مقدمه ای برای پیوند قلبهایی بود که پیش ازاین در کنار هم قرار گرفته بودند تا در تلاطمهای مختلف همدیگر را یاری کنند و چهار صفرها و چهار یک ها را به سرعت کامپیوتر پشت سر بگذارند و در هستی بچرخند و همه را مبهوت خود کنند و در آیندگان از تاریگان، حکمت و دولت حرف بزنند.