داستان تاریگان در ارسباران
یک داستان واقعی فی البداهه
نه از عکس خوشم میاد و نه از خاطره نویسی. میگم آخه اینا چیزایی نیست که نگین و بذارین همین طوری از دست بره! اینا تجربه های ارزشمندی هستند که خودِ خودِ اصل زندگی ان!! مثلا همین داستان عاشقانه علی و نینو که تو همین کوه و دشت ها رقم خورده! همین دو نفر که ازشون مجسمه ها ساختند.
باز میگه من نه از عکس خوشم میاد نه از خاطره نویسی!! اگه همین طوری میگفتم، میگفتین مگه میشه! مگه داریم! چه جوری امکان پذیره آخه! باید موقعیتش پیش بیاد تا تعریف کرد! هرچیزی رو هرجایی نمیشه تعریف کرد! هم باید شنونده اش شنونده باشه هم جای گفتنش درستِ درست باشه!
چه کسی میتونه زندگی در چادری در کوهستان و زیر بوران برف رو به مدت 7 روز یعنی به مدت 168 ساعت یا به مدت 10،080 دقیقه را حس یا باور کند؟!
برای نوشتن تعجیل دارم و به این مطلب هم کاملا واقفم که برای پرداخت صحیح به موضوع، نیاز به آرامش و کمی آهستگی دارم. نمیتوانم به خوبی از لرزش دستها، از سرمای سوزناک بالای تپه و صدای هولناک عبور باد از لابه لای سوراخهای تعبیه شده در دل تیرهای بتنی چراغ برق حرف بزنم. میترسم نتوانم تمام ماجرا را تعریف کنم، ماجرایی که به داستان افسانه تاریگان در ارسباران گره خورده بود. دلم میخواست داستان ماندگاری بشود.
از ساعت 5 صبح تا حدود 8 صبح در شهرستان ورزقان میچرخیدیم تا برای صرف صبحانه قدری خرید کنیم. راننده اتوبوس از پُر شدن زمان مجاز رانندگی اش شکایت میکرد و ما از بسته بودن تمام مغازه های شهر. حدود 7 صبح، هوا، رو به روشنی رفت. انگار هیچ کس در این شهر کاری را زودتر از 8 صبح آغاز نمیکرد.زمان در کندترین حالت خودش قرار داشت. استاد نصیر علیزاده تعریف میکرد که سرشیرهای ورزقان را در هیچ جای دیگر به جز اردبیل پیدا نمیکنیم! هیچ کس نمیدانست که اگر صبحانه، سرشیر و عسل را با نان بربری بخورد باید نزدیک 25 کیلومتر از شهرستان ورزقان تا محل استراحت اولیه پیاده طی کند. وقتی از اتوبوس پیاده شدیم تا کوله ها را به دوش بیندازیم و وسایل لازم را به کول خود بیندازیم، ساعت حدود 10:30 صبح بود. هوا ابری و سرد بود. در ذهنم این گونه تصور میکردم که اکنون وارد جنگلی میشویم. آزاد و رها هستیم و من با شاخ و برگهای آن نام «تاریگان» را روی پهنه خاک، حکاکی میکنم. اما مسیر از همان ابتدا، خشک و بی آب و علف بود! هیچ اتومبیلی نبود تا ما را به بالای کوه برساند و خارج از برنامه، سه ساعتی به برنامه ما اضافه میشد. قانون پیاده روی این بود: هر یک ساعت پیاده روی با کوله های 45 لیتری 5 تا 10 دقیقه استراحت. در اولین استراحت در بیابان های ورزقان با چوب و سنگ حکاکی را شروع کردم. امید داشتم که وارد جنگلی پُر از برگهای رنگارنگ بشوم. کنار درختان بایستم و پشت سر هم عکس بگیرم. البته به ازای هر عکس باید جریمه ای پرداخت میکردیم. هر توقف و جا ماندن از گروه مساوی بود با جریمه شدن.
قاضی بولاغی محل کمپ ما بود. میترسیدیم بعد از تاریکی به قاضی بولاغی برسیم و چون یک وعده غذایی مان یعنی 20 عدد تخم مرغمان در اتوبوس جا مانده بود و هم باید قبل از تاریکی به محل کمپ میرسیدیم، ناهارمان به بیسکوییت و هویج ختم شد. بعد از پیاده روی های مداوم ساعت 5 بعد از ظهر به محل کمپ رسیدیم. هوا سرد بود و داشت رو به تاریکی میرفت. هم باید هیزم جمع میکردیم، هم چادرها را برپا میکردیم. چادرها که برپا شد، کم کم ستاره ها معلوم شدند. ماه شب چهارده بود. کامل کامل. نور ماه از پشت ابرها هم مشخص بود!
چه کسی میتونه زندگی در چادری در کوهستان و زیر بوران برف رو به مدت 7 روز یعنی به مدت 168 ساعت یا 10080 دقیقه را حس یا باور کند؟! ساعت 8 شب همه در چادرها به سر میبردیم. چهار لایه لباس پوشیده بودم. داخل کیسه خواب خود را پنهان کرده بودم. سطحی که روی آن خوابیده بودیم شیب اندکی رو به پایین داشت. هرچه قدر خودمان را بالا میکشیدیم، کم کم سُر میخوردیم و کف پاهایمان به پایین چادر میخورد. پاهایم یخ کرده بود. وقتی جوراب را از پا در نیاوریم، جریان خون کمتر میشود و پا سرد می ماند. باران نَم نمَک میبارید. وقتی داخل چادر دراز کشدیم، بارش باران شدیدتر شد. مثل این بود که یک پلاستیک روی سرت بکشن و رویت دوش آب را باز کنن. هم باران میبارید هم باد میوزید. در لحظاتی احساس میکردیم قرار است چادر با ما، با باد، جابه جا شود. همین طور که از سرما میلرزدیم، پیش خودم فکر میکردم که چرا باتری تلفن همراهم با من یار نبود؟! وقتی روی برفها، نام تاریگان را می نوشتم، گروه، چند صد متری از من دورتر شده بود! ساعت 2 نیمه شب، باران وارد چادر یکی از گروه ها شده بود. اعضای آن چادر به چادرهای دیگر پناه بردند. مهمان ما، استاد نصیر علیزاده بود! به استاد میگفتم، استاد گابریل گارسیا مارکز میگه: زندگی آن چیزی نیست که زیسته ایم، زندگی آن چیزی است که به خاطر می آوریم تا یادآوری کنیم! خندید و مثالی از خوشبختی و بدبختی آورد که قابل بیان نیست!! از ساعت 8 شب تا 6 صبح جُرات بیرون آمدن از چادرها را نداشتیم. به زحمت وضو گرفتم و نماز خواندم. سرما دلش میخواست هرچیزی را بترکاند. یاد شهری بازمانده از جنگ جهانی در فرانسه افتادم که به جای صبح بخیر به هم میگویند، دیشب خوب خوابیدی؟! و ما هم، به همدیگر میگفتیم دیشب تونستی بخوابی؟! به استاد میگم چرا خاطره ماندن در چادر به مدت یک هفته زیر برف را برای دوستان تعریف نمیکنی؟! استاد میخندد هرچیزی را هرجایی نباید گفت! کسی میفهمد، که آن را حس کرده باشد.
من فهمیده ام که افراد در حرف زدن و سخن گفتن گنجینه بسیاری دارند. در صحنه عمل است که افراد خود را نشان خواهند داد که به راستی به کدامین عمل و کدامین رفتار آراسته شده اند.
ساعت 7 صبح حرکت کردیم تا از سرمای قاضی بولاغی خلاص شویم. هوا تقریبا روشن شده بود. هرکس دیرتر از همه وسیله ها را جمع میکرد، جریمه میشد. تمام وسیله ها و زباله ها جمع شد. هنوز چهار لایه لباس به تن داشتیم و یک دستکش که به جمع البسه اضافه شده بود. نیم ساعتی که حرکت کردیم، لباسها را کم کردیم و دوباره راه افتادیم. بعد از یک ساعت دوباره چند دقیقه استراحت کردیم. استاد پیشنهاد عکس دسته جمعی داد. وارد دشت بزرگی شده بودیم. درختان در اطرافمان از برگ لُخت شده بودند. چمنها ولی سبز رنگ بودند. یک رود باریک از وسط جنگل نیز میگذشت. در فاصله چندین کیلومتری روبه رویمان ابرها، لابه لای کوه ها معلوم بودند و ما رو به جلو و رو به ابرها در حرکت بودیم. ای کاش مثل بالش نرم بودند و میشد رویشان قدم زد.
بین راه به دو نوجوان به نام حسین و محمد رسیدیم. استاد با آنها ترکی صحبت کرد. عرفان از رنگ زیبای چشمان آن دو حرف میزد. میگفت چهره های آنها بیشتر شبیه ارمنستانی هاست تا ایرانی ها. اینجا نزدیک مرز ایران و ارمنستان است. بین ایران و ارمنستان همین کوه ها قرار دارد. به آنها مقداری خوراکی دادیم. وقتی از آنها دور میشدیم میگفتم، وقتی آنها بزرگ شوند، احتمالا، زندگی را در جای دیگری تجربه خواهند کرد و شاید روزی به یاد گروهی بیفتند که روزی از روستای آنها گذشته و به آنها خوراکی داده اند. حسین میگفت، در زمستان مرغهایشان بی تخم میشوند.
فرصتی برای یک ربع نشستن نبود. فقط میشد راه رفت. طبیعت را نگاه کرد و گاهی به آواز یکی از دوستان گوش داد. اگر کسی عکس میگرفت و از گروه جا میماند، جریمه میشد! به هوای مه آلود و ابری وارد شدیم. انگار برای خودش بهشتی بود و من به سنگ قلبی فکر میکردم که پیدا کرده بودم و دارم حمل میکنم. دلم به حکاکی های تاریگان خوش نبود!
جنگل سبز و زرد بود و صدای آب و حال هوا، راز آلود و مه آلود. میشد با هر صحنه آن تمام خاطرات شب بیداری با سرما و باران را فراموش کرد. کسی نبود فریاد بزند، قدری آهسته تر! حیف این فضا نیست که این قدر تند راه میرویم؟
زنی در روستای اولی، انتهای جنگل ارسباران، چوبها را روی قاطری سوار میکرد. به او سلام کردیم. او سری تکان داد. او یا حرف های ما را نفهمید یا نمیدانست باید چکار میکرد. ساعت 2 بعد از ظهر مشغول گرم کردن کنسروها شدیم!!
پیش خودم میگفتم چرا استاد از خاطره نویسی و گرفتن عکس خوشش نمی آید! شاید استاد این گونه فکر نمیکرد که گابریل گارسیا فکر میکرد. او میخواست هرلحظه را خودش زندگی کند. او دلش میخواست همه لحظات را زندگی کند. او دلش نمیخواست زندگی اش به تعریف کردن اتفاقهای پیشین بگذرد. اما به راستی چه چیزی در دل همین داستانها نهفته بود؟؟
علی و نینو به هم رسیده بودند. از داستانشان، رمانها، مجسمه ها و فیلم ساخته اند. خیابان با خط کشی زرد زیر مه پایان نداشت. ما هرچه دلمان خواست با آن عکس گرفتیم. افراد میدانستند که با این عکسها در پروفایلها و شبکه های اجتماعی شان معروف تر خواهند شد. علی کشته شده بود. باران میبارید. هوای شیشه کمی گرفته بود. تخم مرغها داخل اتوبوس جا مانده بود. تمام تخم مرغ هایمان سالم بودند. شیشه تاریک شده بود. انگشتان روی شیشه حرکت میکردند. روی آن داشتند مینوشتند تاریگان.