ارثیه مینو
روی سنگی زیر درخت کاج نشسته بودم و به حرکت پسرک نگاه میکردم. پسرک از میان قبرها رد میشد و گاه گداری به سنگها لگد میزد. پسر ۱۷ ۱۸ ساله ای که ۲۵ ۲۶ ساله میزد. سنگ هرکجا که غلط میخورد و می ایستاد، او هم می ایستاد و نگاهی به جمله های قبر می انداخت. باز راه می افتاد و به سنگ دوباره لگد میزد. آسمان آبی با ابرهای سفید رنگ، سر او را از روی زمین بلند نمیکرد. وقتی نشست، وقتی روی سنگ قبر پدر نشست، وقتی روی سنگ قبر مادر نشست، وقتی روی سنگ قبر پدر و مادر نشست، ابر جلوی خورشید را گرفت و روی سر او سایه انداخت، در حالی که او سنگ ها را از روی سنگ قبر دوطبقه به اطراف می انداخت.
انگار نباید امضا میکرد. انگار نباید وصیت نامه را امضا میکرد. پدر همسرش او را از این کار منع کرده بود. وقتی مادرش را سر زایمان از دست داده بود، پدرش، همسری جدید اختیار میکند که او را بزرگ کند. خواهر و برادرهای بزرگتر تنی اش و خواهر برادرهای کوچکتر ناتنی اش، وصیت نامه را امضا کرده بودند. همه راضی بودند به جز نامادری. نامادری میگفت همه بچه ها باید یکسان سهم ببرند. هم بچه های او هم بچه های همسر قبلی، از وصیت نامه راضی بودند ولی نامادری راضی نبود. او به خاطر نامادری اش وصیت نامه را امضا نکرد. پدر همسرش او را از این کار منع میکرد چرا که سهم او با امضا نکردن کم میشد. از یک باب مغازه بزرگ به مغازه کوچکتری تقلیل پیدا میکرد. وقتی او امضا نکرد، پدر همسرش، همسرش را از ارث محروم کرد. وضعیت وقتی بحرانی شد که او ورشکست شد و با کلی بدهی و قرض مجبور به فروش اموال خود شد. پدر همسرش وقتی ماجرا را فهمید، از دخترش خواست طلاق بگیرد ولی دخترش حاضر به اجرای درخواست پدرش نشد و میخواست کنار همسرش بماند. ارتباط همسرش با خانواده اش قطع شد به خصوص وقتی خواهر زنش را میدیدند که شوهرش هر روز و هرروز مال روی مال اضافه میکند.
پسرک روی سنگ قبر به آینده اش فکر میکرد. نمیدانست چرا پدر و مادرش باید در دو روز از دنیا بروند. حتی دلداری های پدربزرگ و مادربزرگ هم افاقه نمیکرد. او داستان محروم کردن خاله اش از ارث را شنیده بود. او خاله و شوهر خاله اش را در مراسم سوگواری برای اولین بار دیده بود. او میدانست که پدر بزرگش وقتی که شوهرخاله اش وصیت نامه را امضا نکرده است برای تنبیه شوهر خاله و تحت فشار قرار دادنش، خاله اش را از ارث محروم کرده بود. او حتی میدانست که آنها به خاطر وضع مالی نسبتا بدشان از خانواده طرد شده اند.
هرکسی علت مرگ را چیزی روایت میکرد. یکی میگفت آنها آنقدر عاشق و معشوق هم بودند که آنها را چشم زدند. یکی میگفت آنها را چیز خور کرده اند. کسی گوشزد میکرد که این مرد وقتی ارثیه پدر و مادرش را تقسیم کرده است، حق خواهرهایش را نداده است. یکی میگفت بدخواه زیاد داشته اند. یکی میگفت آنها ورشکسته بودند. تمام وسایل خانه گوشه ای جمع شده بود.
پدر را در پارک پیدا کرده بودند در حالی که قرص مرگ را خورده بود. مادر هم جلوی چشمان خودش با خوردن شربتی که پدر به او داده بود، جان خود را از دست داده بود. او مرگ را از نزدیک دیده بود. او میدانست که وقتی مادرش را به بیمارستان رسانده بودند یک نفر تماس میگیرد و از مرگ مادرش مطمئن میشود. دو روز دنبال پدرش میگردند و جسدش را در پارک پیدا میکنند.
دو سالی از مرگ پدر و مادرش گذشته است. او یک جوان ۱۸ ساله است. او یاد خاطرات خوب دورانی می افتد که به سفرهای خارجی و داخلی میرفتند. او یاد این جملات می افتد که پدر و مادرش عاشق معشوق یکدیگر بودند. او به سختی یاد می آورد که مادرش میخواسته است از پدرش طلاق بگیرد چرا که او ورشکسته شده بود. او پدرش را مقصر میداند که چرا به طلاق راضی نبوده است؟ او مادرش را مقصر میداند که چرا میخواسته طلاق بگیرد؟ او خاله اش را مقصر میداند، چرا که مادرش میترسیده است او را با خواهرش مقایسه کنند. او سنگ ها را از سنگ قبر به اطراف پرتاب میکند. او میخواهد از پدر بزرگ و مادربزرگش جدا شود، او همراه سنگ ها از سنگ قبر دور میشود.