آرشیوهای دست نیافتنی
گی کورنو در کتاب قربانی دیگرانیم و جلاد خویش نوشته بود “در نهایت مساله توجه به خود است. یعنی توجه به آنچه احساس میشود، چشیدن هر لحظه بدون انتظار و درخواست. هر بار برای جستوجوی چیزی تحت فشار قرار میگیریم، از خوشبختی خود یا خوشبختی پایدار دور شدهایم.
در حقیقت آنچه اطمینان میبخشد، سلامتی، بیعیب بودن یا متعادل بودن نیست. وضعیت ما هرچه باشد، بیمار، سالم، یا اسیر یک عادت، همیشه میتوانیم برای چند لحظه هم که شده عمق نورانی وجود خود را ببینیم.
من وقتی با مرگ دست به گریبان بودم، از حالاتی گذشتم که با هر آنچه در پیرامونم بود احساس یگانگی و اتحاد کامل میکردم و خود را با دنیای خارج یکی میدیدم. احساس نمیکردم گم شدهام یا حل شدهام، برعکس احساس میکردم، بالاخره خودم را یافتهام. با همه چیز احساس خودمانی بودن میکردم، خودمانی بودنی که قبلا هرگز نمیشناختم.”
“قربانی دیگرانیم و جلاد خویش، گی کورنو، مترجم زهرا وثوق، انتشارات مکتوب صفحه 283”
در جمعی زندگی میکنم که اگر کسی داد بزند دکتر یا مهندس، همه سرشان را برمیگردانند. انگار طلا و جواهر را کف خیابان ریخته اند و کسی به آن توجه نمیکند. شاید به تعبیری آخر الزمان باشد.
چیزهایی هست که میدانی و نمیخواهی آنها را بازگو کنی. انگار اگر بازگو کنی باورت میشود و اگر آن چیز باورت شود، امیدت را از دست خواهی داد و همان میشود که میگویی گاهی خنده تنها راه زنده ماندن است و در یک دور باطل به سر میبری. من در فضای دانشگاهی و تحصیلی سخن میگویم و او در فضای کسب و کار. حرفها کم نیستند، کسی یارا گوش دادنش را ندارد.
وقتی دنبال فرد غرق شده میروی باید به این فکر کنی که او انسان نیست. باید او را از این حالت خفگی برهانی، به او حس امنیت بدهی تا فکر کند و به یاد آورد که او هم انسان است. او تا چند لحظه پیش، تنها سرمایه اش در دنیا، یعنی زندگی اش را در حال باخت بود و دلیلی برای انسان بودنش نمانده بود.
گاهی به عقب باز میگردیم. به آرشیوهایی که خاطرات را زنده نگاه میدارند. خاطراتی که حافظه تاریخی اند. آرشیوهای به جا مانده. آرشیوهایی که پایه های داستانها و رمانها را میسازند و آرشیوهایی که از بین رفته اند. به آرشیوهای دست نیافتنی که میتوانستند در قضاوت امروز ما کارگشا باشند. پابلو نرودا گفته بود:
” آنقدر دوستت دارم که هر چه بخواهی همان را بخواهم
اگر بروی شادم اگر بمانی شادتر
تو را شادتر میخواهم با من یا بی من
بی من اما اگر باشی کمی … فقط کمی … ناشادم
و این همان عشق است عشق همین تفاوت است
همین تفاوت که به مویی بسته است
و چه بهتر که به موی تو بسته باشد
خواستن تو تنها یک مرز دارد
وآن نخواستن توست
و یک مرز دیگر و آن آزادی توست
تو را آزاد میخواهم”
پابلو نه به کتاب قربانی دیگرانیم و جلاد خویش فکر میکرد نه به چیزهایی که نمیدانست. او دنبال آزادی بود. او دنبال پرنده ای میگشت که پرواز کند و آرشیوهای دست نیافتنی را در سرزمینی دور پنهان کند. در لابه لای کلمات در لا به لای حرفها و داستانها. او میخواست نقش جاناتان مرغ دریایی را جور دیگری نشان بدهد. او میخواست پرواز را به کسانی یاد بدهد که برای مطالعه شان وقت می گذارند.
تفسیر کتاب جاناتان مرغ دریایی (حمید نجارزادگان)
ماجرای جاناتان مرغ دریایی ساده است یک مرغ دریایی که دوست ندارد مثل بقیهی مرغهای دریایی زندگی کند. با خودش فکر میکند که قاعدتاً زندگی نباید ماندن در ساحل و دعوا کردن سر یکی دو تکه غذا باشد و بعد هم کمی پرواز و در نهایت همان جا مردن، مرغی که عصیان کردن از زندگی معمولی برایش به هدف مهمتری تبدیل شده است. به نظرش پرواز باید به مهمترین ویژگیاش تبدیل شود؛ پروازهای عجیبی که هیچ پرندهی دیگری تجربهاش نکرده است. جاناتان به فکرش اعتبار میدهد و متفاوت زندگی کردن را شروع میکند و اتفاقا در این مسیر بارها طعم مرگ را میچشد. اولش با مخالفت روبهرو میشود.
کمی به راهش ادامه میدهد. شکست که میخورد، با خودش میگوید اصلا من هم برمیگردم به همان اسکلهها و قایقهای ماهیگیری … چه کاری است متفاوت بودن؟ … بعد دوباره عزمش را جزم میکند و با وجود گرسنگی، خوشحال و راضی مشغول یاد گرفتن میشود. بدون آنکه استادی داشته باشد و طلبکارانه منتظر تشویقهای دیگران باشد. آن قدر خطا میکند و طعم بد پرواز کردن را میچشد تا اینکه میشود عجیبترین و متفاوتترین مرغ دریایی که حرفهای نویی برای گفتن دارد.
وقتی سبک زندگیاش تغییر میکند، تازه با پرندهای جدید مواجه میشود؛ یعنی روابطش تغییر میکند و روی دیگری از زندگی را میبیند؛ شاگرد تربیت میکند. هر از گاهی به همان خانواده بزرگش در اسکله سر میزند تا برایشان بگوید که دنیا همان چیزی نیست که شما میبینید … اما هیچ کدامشان سر از دنیای حقیری که تمام زندگیشان را پر کرده بیرون نمیآورند و … از کتاب جاناتان مرغ دریایی اثر ریچارد باخ.
این کتاب نغمه ای است برای روح و جان هایی که بس طولانی و خاموش با خویش زیسته اند. “جاناتان لیوینگستون مرغ دریایی” داستانی است برای کسانی که می دانند به جای فرسودن ردپای دیگران، جایی، راهی برتر برای زندگی وجود دارد؛ داستانی برای آن ها که آرزوی پرواز در سر دارند.
این حکایت کوچک، تلنگری است برای ما، که راهی که باید دنبال کنیم پیش از این، در درون مان مکتوب شده است. دیگران ممکن است نگاه مان کنند، اراده مان را تحسین کنند و یا به ما کینه ورزند، اما تنها آزادی ما عشق ورزیدن است و انتخاب این که هر روز آن طور که آرزو داریم زندگی کنیم.