

آب، حیات، رفیق! هرکسی از این جریان آب سطلی بردارد. آب رایگان است. هرکسی هرچقدر میخواهد بردارد. آب حیات است. رفیق من اما هرکسی نمیتواند از نفت سطلی بردارد. پول نفت با دیگر پولها فرق دارد. بین زلال بودن و سیاه بودن فرق است.
در جامعه ای که هنوز صنعت آنچنان رشد نکرده است و مبنای اقتصاد پول نفت است، فاصله های طبقاتی خبراز تلاشهای شبانه روزی، خلاقیت، فکر و ابتکار نمیدهد.
هرکسی سطلی بردارد. سطلی شیشه ای تا آب زلال را در آن بریزد. ما آزادیم و آزادی ما باعث می شود، سراسر زندگی محکوم به انتخاب کردن باشیم. هیچ نوع ارزش و قوانین دائمی برای اطاعت وجود ندارد. همین موضوع اهمیت انتخابمان را بیشتر می کند. چون کاملا در برابر کارهایمان مسوولیم. سارتر تاکید کرد انسان هرگز نمی تواند از مسوولیت اعمالش فرار کند. نمی توانیم با گفتن اینکه مجبوریم سر کار برویم، یا مجبوریم انتظارات جامعه را در مورد روش زندگی برآورده کنیم از مسوولیت انتخاب شانه خالی کنیم. کسی که به هر طریقی وارد توده بی هویت می شود، خودش هم انسانی بی شخصیت می شود که از خودش فرار کرده و درون زندگی دروغین گرفتار شده است. آزادی انسان به ما تحمیل می کند که خودمان کاری بکنیم، از خودمان چیزی بسازیم تا وجود اصیل یا حقیقی داشته باشیم.
سطلی اگر نیست، دستت را در کنار جریان آب قرار بده تا آب تمام اطراف انگشتان را درنوردد. من نمیخواستم تو را مجبور به برداشتن آب کنم! دست هرکسی هم نفت نخواهد رسید! به قول مانگ میرزایی فاصله گرفته ایم از هم!
“کم حرف شدهایم رفیق! فاصله گرفتهایم از هم. نه که دل هم را زده باشیم، نه. باورمان را گم کردهایم. امیدی توی چنته نداریم که باز نگاهت کنیم، که حرف بزنیم، که بگوییم، که نشنوی، که بشنوی و کاری نکنی!
میدانی؟ کم طاقتیم شاید! اما خب قرار بود اندازهی طاقت هرکس را بسنجی و درد به جانش بریزی. پس چه خبر شد؟
نگاهت میکنم میبینم آنقدر آغوشم نگرفتهای که عطرت پریده از رخت تنم. صدایت دیگر به گوشم آشنا نیست. اسمت دلم را نمیلرزاند.
اصلا من بیمعرفت و بیوفا بودم. تو چرا سراغی از من نگرفتی؟ تو چرا هربار که از پریشانی و اضطراب تب کردم و دستم چلاغ شد و پاهایم را محکم به هم ساییدم، نیامدی اشکم را پاک کنی، بغلم کنی و بگویی هی آرام باش، همه چیز را باهم درست میکنیم؟
این بود رسم رفاقت، نزدیکترین رفیق؟
دلم پر است. چشمم پر است. مغزم پر است. نه که بگویم فقط من درد کشیدهام، فقط من اشک ریختهام، فقط من تحمل کردهام و جانم درنیامده.
میگویم من و ما را ندیدی؟ اضطراب و پریشانی ما لا به لای کدام دغدغههایت گم شد؟
حرفهایم را همینقدر گلهمند و دلتنگ شروع میکنم. میگویی که میدانی اما لابهلای خبرهایی که هرروز دم گوش هم پچپچ میکنیم ردی از دست تو و اعجازت نیست جناب خدا!
کجایی؟ کجای این بیکرانی که برای تو یک نقطه است از بینهایتِ آفرینشت؟
نکند آنقدر کوچکیم که به چشمت نمیآییم؟ که گممان کردهای؟
ما گمت کردهایم یا تو ما را؟ همه جا هستی و خبری از مهربانیهایت نیست؟
پس کی قرار است به داد دل ما برسی؟ کِی؟ کجا؟
حساب صبری که به دل هرکداممان بخشیدی را نداری و خبر نداری آنقدرها که توقع داری صبور نیستیم.
کم آوردهام. کم آوردهایم. تو فقط بگو کجایی؟”
پدربزرگم میگفت نه دروغ، نه تهمت، نه فحش، هیچی اندازه نمک نشناسی آدم رو ناراحت و غمگین نمیکنه!
بگذریم. خبری نیست. یک ساعاتی از عمر است که میگذرد. سطلی اگر نبود، میتوانی در آب غرق شوی تا تمام وجود را زلالیت دربرگیرد.